احمد رضا - الف (ليبرتي)
تنها روی پله سنگی جلو چایخانه حافظیه نشسته بود و غرق در کارش بود. بهرسم هر شب به اتفاق دوستان داشتیم مزار خواجه را طواف میکردیم. اما بالاخره توجهمان به پسرک جلب شد که سرش را خم کرده بود و گویی که چیزی از محیط پیرامونش حس نمیکند، مشغول انجام کاری بود، وقتی جلوتر رفتیم و نگاه کردیم، دیدیم با دقت و در عینحال خیلی سریع، با مدادی که به سختی از بین انگشتان کوچکش پیدا بود، دارد نقاشی میکشد، آنهم مینیاتور! با چنان مهارت و دقتی که حیرت زدهمان کرد. از بچهها پرسیدیم او کیست؟ کسی نمیدانست، اما یکی از بچهها گفت خویشاوند فلانی است. سراغ او رفتیم واز او درباره نقاش نابغه کوچک پرسیدیم.
گفت: «او در خانواده فقیری زندگی میکند، پدرش هم معتاد است. دائم سرش گرم نقاشی است و من هرازگاهی او را میآورم بیرون تا هوایی تازه کند. آخر بیشتر از این کاری از دستم بر نمیآید».
کنار پسرک نشستیم. خیلی ساکت و مظلوم بود، اما خیلی زود با ما جوشید. کم حرف میزد اما صمیمی بود. دفتر خطدار یک دومش را به ما داد و هر چه ورق میزدیم بیشتر غرق حیرت میشدیم. بعد از حیرت، خشم هم به سراغمان آمد. آخر خیلی از استعدادها را دیده بودیم که پرپر شده بودند، این یکی اما نابغهای بود در حصار فقر که اگر خوب پرورش مییافت میتوانست چشم و چراغ هنر ایران شود. اما چه میشود کرد؟ هنر ایران از بدو انقلاب به مسلخ برده شده بود.
داستان را برای سایرین تعریف میکردیم. شاید آنها بتوانند کاری برای او بکنند. سراغ بچه محصلهای فامیل رفتیم و مداد رنگی و دفتر نقاشی سال گذشتهشان را گرفتیم. یکی دو روز بعد وقتی آنها را به او هدیه کردیم لحظات وصف ناشدنیای را نظارهگر بودیم. چشمانش برقی داشت که هنوز در خاطرم نشسته است. ما هم خوشحال از اینکه او حالا لا اقل روی کاغذ سفید نقاشی میکشد و امکانات بهتری دارد از کار ناچیزمان احساس رضایت میکردیم.
چند روز بعد تعدادی از طرحهای او را به معروفترین آموزشگاه مینیاتور شیراز پیش بهترین استادی که میشناختیم بردیم. بسیار متعجب و حیرتزده شده بود؛ پرسید نقاشیها کار کیست. گفتیم کار یک نابغه 8ساله! با تعجب گفت: اگر حقیقت داشته باشد سطح کارش در حد… است (یکی از اساتید معروف مینیاتور را اسم برد).
با ذوق و شادی از اینکه استاد تحت تأثیر قرار گرفته، گفتیم: «آیا حاضرید بدون شهریه او را بپذیرید؟ او از عهده شهریه بر نمیآید ولی الزامات کلاس از بوم و... را ما تهیه میکنیم».
خیلی خشک و قاطع گفت: نه! و تمام شد!
اکنون پس از گذشت سالها دوری از وطن، نمیدانم سرنوشت نابغه 8ساله چه شد؟ آیا به سرنوشت پدرش دچار شد یا... ؟
اما آنچه مسلم است او و هزاران استعداد پرپر شده در زمینههای مختلف علمی و هنری قربانی مشتی دستار بهسر مرتجع فاسد و غارتگر شدهاند. پسرک خودش نمیداند که او چه نقشی در تعیین سرنوشت من و انتخاب مسیرم داشته است، آری او یکی از دلایل و انگیزههای من برای پیوستن به مجاهدین و ارتش آزادیبخش بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر