۱۳۹۰ مهر ۱۲, سه‌شنبه

غروب « بامداد »: مصاحبه با آیدا در آستانه یازدهمین سالگرد درگذشت احمد شاملو


غروب « بامداد »: مصاحبه با آیدا در آستانه یازدهمین سالگرد درگذشت احمد شاملو

غروب «بامداد»


آنچه در جریده فخیمه «شرق» در ۳۱ تیرماه با عنوان غروب «بامداد» به چاپ رسید قیچی شده این مصاحبه است كه اكنون در وب‌سایت رسمی «احمد شاملو» منتشر می‌شود...
«نخست نویسنده و شاعر شدیم و بعد به فراگرفتن زبان فارسی پرداختیم.» این‌ها را «شاملو» برای مجله «لوح» به سردبیری «محمد قائد» می‌نویسد با این عنوان «نمی‌دانم مدرسه به چه درد می‌خورد». كارنامه كلاس هشتم «شاملو» هم گواه این ادعای او است. دو تجدیدی یكی در شیمی و دیگری در دیكته! به گفته خودش نزدیك به یكصد و هفتاد جلد كتاب چاپ شده و نشده در تاریخ ادبیات ایران دردانه‌ای به شمار می‌رود آنچنان كه هر چه نوشت خواننده دارد. دشواری وظیفه آقای شاعر، نویسنده، مترجم، روزنامه نگار و محقق كار را به جایی رساند كه تا آخر عمر انگار كه وظیفه‌اش در قبال مردم شده باشد به عنوان وجدان آگاه جامعه شعر سیاسی–اجتماعی بگوید. اما این مردم بودند كه انگار قضیه الهام شعر را جدی نمی‌گرفتند. سایه وجدان آگاه «شاملو» از حیطه شعر تا سیاست گسترده شد. «كتاب هفته» و «كتاب جمعه» و دیگر آثار روزنامه‌نگاری او به عنوان الگوی مرجع این حرفه در تاریخ روزنامه‌نگاری ایران ماندگار شد. در خرداد سال ۵۹ بعد از توقیف «كتاب جمعه» دست از مطبوعات كشید و هیچ پیشنهادی را نپذیرفت. با آغاز دهه ۶۰ تا سال ۷۲ هیچ اثری از او به چاپ نرسید. البته در همان اوایل دهه ۶۰ نامزد دریافت جایزه نوبل شد. ولی با ممنوعیت چاپ آثارش، ۱۰ سال سخت به «شاملو» می‌گذرد. خفقان ۱۰ ساله‌ای كه به زعم «آیدا» او را از درون می‌تراشد و مقدمات جاودانگی‌اش را فراهم می‌سازد. حوالی همین روزها، در دوم مرداد ماه ۷۹ تشییع جنازه «شاملو» با تشویق جنازه توسط مردم همراه می‌شود. انبوه مردمانی كه حتی در میان آنها نوجوانانی حضور داشتند كه جای نوه‌های ««شاملو»» بودند و این روزها نیز كسانی شعرهای او را می‌خوانند كه جای نتیجه‌های او هستند. تكرار این خاطرات در گاوگم غروب دوم مرداد ماه برای «آیدا» چندان ساده نیست. با او درباره ابعاد مختلف زندگی با «شاملو» به گفت‌وگو نشستیم...
حمید جعفری
نیمه‌ی تیرماه ۱۳۸۹

***
با غم نبودن شاملو چه می‌كنید؟ صبوری. فکر نمی‌کردم حضورش آنقدر پررنگ احساس شود و موثر باشد. در این خانه خیلی اتفاق‌ها افتاده است شعرهایش در این خانه ضبط شده. صدایش را می‌شنوم، حرکاتش را هم می‌بینم. 
غیبت شاملو سخت به نظر می‌رسد. از آنجا می‌گویم که وقتی می‌گویید از این خانه که بیرون می‌روید دلتان می‌خواهد زود به خانه بازگردید. خانه که هستم او نیز هست. وقتی نبود هیچ کاری نمی‌توانستم انجام دهم. 
خانم آیدا! در فیلم «شاعر بزرگ آزادی» منتقد ادبی «ضیاء موحد» می‌گوید: «بعد از حافظ شاملو تاثیرگذارترین شاعر ایران است... و همان طور که حافظ تصویرگر عشق آسمانی است، شاملو تصویرگر عشق زمینی است.» درباره‌ی شاعر که آثار شاملو گواه ماجرا است. اما آیدا چه تاثیری در این آفرینش دارد؟ 
سکوت...
چه اتفاقی می‌افتد؟ (مکث...) شاملو پیش از این که من را ببیند عاشقانه‌های زیبایی سروده است. شاید نوع دیگری از رابطه را کشف می‌کند، رابطه‌ای که با من دارد و این تجربه و رابطه‌ی حسی را قبلاً نداشته است. یک رابطه‌ی فراتر و عمیق می‌تواند بین دو انسان شکل بگیرد که آن را می‌گوییم «دوستی عمیق» که یک حس مشترک است. حسی که به زبان نمی‌آید. هر آنچه در تو می‌گذرد او درمی‌یابد هرآنچه دلخواه تو است او انجام می‌دهد، می‌شنود، می‌خواند... و متقابلاً. انگار سویدای جانت را می‌داند. آیینه‌ات می‌شود. به دل تو رفتار می‌کند، به ظریف‌ترین نکات این رابطه‌ی رازگونه توجه نشان می‌دهد. دوستان زیادی داریم، تنها با اوست که این رابطه برقرار می‌شود.
رابطه‌ی شاملو و نیما و تعابیر متفاوتی که هر کدام در شعر نو دارند. خب شاملو معتقد بود اگر امروز ساعت چهار عصر من با شاگردی، استادی، معشوقی قرار دارم اگر تا قبل از ساعت مقرر در مکان مقرر باشم حس انتظار هر چه به ساعت چهار بیشتر می‌شود اما اگر از آن ساعت مقرر بگذرد و او نیاید این حس شور و شعف تبدیل به یأس می‌شود. اما نیما این گونه معتقد نبود و می‌گفت اگر تا ساعت پنج هم در جایی منتظر شخصی باشید حس همان حس انتظار است. خب هر دو نظر را گفتید. شاملو می‌گوید در شوق دیدار دوست ریتم شعر پر شور و شادمانه است و اگر از ساعت مقرر بگذرد و انتظار به یأس تبدیل ‌شود نمی‌توان هر دو حالت را با یک ضرب‌آهنگ سرود. و این دو فضای روحی با رابطی به هم بپیوندد. مشکلی با نیمای بزرگ نداشت. نیما راه را باز می‌کند و شاعران زیادی هم راه او را ادامه می‌دهند. شاملو با نیما به عنوان شاگردش رابطه‌ی نزدیکی داشتند. می‌گفت می‌رفتم خدمت استاد چهار زانو می‌نشستم و حتا حاضر بودم کارهای او را برایش انجام دهم. ولی متاسفانه آنچه آزاردهنده است شکرآب کردن این دوستی است. نفر سومی پیدا می‌شود که این رابطه را خدشه‌دار می‌کند. اگر بعد از مدتی پیش نیما می‌رفت و ماجرا را شرح می‌داد ممکن بود استاد از ظن خود خجلت‌زده شود. نرفت، مبادا نیما ناراحت شود. مانند یک پدر به او حرمت می‌گذاشت. ولی از این که رابطه‌اش به این صورت با نیما قطع شده بود احساس بدی داشت. در نوشته‌های نیما هم هست که «شاملو وارد‌ترین کس میان شاگردان من است».
رابطه‌ «شاملو» با شاعرانی كه در خانه نیما دور هم جمع شده بودند چطور بود؟ من که آن زمان با شاملو نبودم بعدها هم چیز خاصی در این‌باره به من نگفت. خودش نوشته آدم‌های زیادی آنجا می‌آمدند اما من فقط نیما را می‌دیدم. تا جایی که من دیده‌ام با «اخوان ثالث» الفتی داشتند. البته عده‌ای سبب دلگیری «اخوان ثالث» را هم فراهم کردند. 
و اختلاف نظری هم «شاملو» با «سپهری» داشت.
نظر شاملو و «سهراب سپهری» دو تعریف از دنیای ما بود. «سهراب» دنیایی را تصویر می‌کند که آرزوی هر انسانی است اما واقعیت کدام است؟ به روحیه‌ی شخص بستگی دارد. شاملو روحیه‌ی «شاملویی» دارد.
«مدایح بی‌صله» در واقع هم بی‌صله بود. شاملو شعر تقدیمی به افراد در این مجموعه زیاد دارد. 
فقط در برخی شعرهای تقدیمی بوده که شخصی انگیزه‌ی سرایش یک شعر شده است، مثلاً شعری که برای «كیوان» گفته، شعر «ابراهیم در آتش»، شعر «هاسمیک» و شعرهای عاشقانه‌اش. همان‌طور که مسعود خیام در کتاب «کاره، سرباز در مونپارناس» نوشته است شاملو بسیاری از شعرهایش را برای قدردانی از دوستان به آن‌ها تقدیم می‌کرد. سال ۱۳۷۸ هوشنگ گلشیری و همسرش فرزانه طاهری با دوستان اعضای هیأت تحریریه کارنامه آمده بودند خانه‌ی ما. وقتی شعر قناری خوانده شد «گلشیری» مبهوت ماند. شاملو هم بالای شعر نوشت «به هوشنگ گلشیری». 
شاملو یك‌تنه كارگاهی از نویسندگی بود بُعدِ روزنامه‌نگاری شاملو در ارتباط این شاعر با مردم موثر بود. بله. او ارتباط نزدیك و رویارو با مردم را دوست داشت. معتقد بود بهترین نوع ارتباطی كه می‌تواند با جامعه داشته باشد انتشار مجله است. در عرض یك هفته «كتاب هفته» یا «كتاب جمعه» و یا «خوشه» را منتشر می‌كرد. اعتماد به نفس عجیبی داشت. همكاری شاملو با مجلات از ۱۷ سالگی شروع می‌شود زمانی كه از زندان روس‌ها بعد از ۲۴ ماه آزاد می‌شود. «آتشبار»، «كبوتر صلح»، «مصلحت»، «پایگاه آزادی» نشریاتی بود كه شاملو برای آنها مطلب می‌برد. آرام آرام سعی كرد خود یك مجله را منتشر كند. (با هزینه و همت خود و یا دوستی، یكی دو شماره مجله با فرهنگ فروهی و عبدالله ناظر منتشر ‌کردند). بعد از آشنایی‌اش با نیما تلاش می‌کند شعرهایی از نیما چاپ كند، در مقابل کسانی که شعر نو و نیما را جدی نمی‌گیرند و بی‌ارزش می‌دانند. حتا اگر مجله‌ای یك شماره منتشر می‌شد یك شعر از نیما در آن چاپ می‌شد. خانم اشرف‌الملوك اسلامی، مادر فرزندان او که معلم بود و خواهرش که در وزارت فرهنگ فعال بوده برای شاملو امتیاز یك مجله را می‌گیرند. شاملو دو سه مجله با قطع كوچك منتشر می‌كند و برای مجلات دیگر مطلب می‌فرستد. زمانی كه با خانم طوسی حائری آشنا می‌شود، خواهر خانم طوسی برایش امتیاز مجله می‌گیرد «بامشاد» و«آشنا» منتشر می‌شوند. دو مجله كه در سال ۳۶ مجلات پرباری به شمار می‌روند. 
زمانی شاملو را می‌بینم كه اوج كاری او در «كتاب هفته» است. پیش از آشنایی با شاملو از علاقه‌مندان به «كتاب هفته» بودم و آن را می‌خواندم. بعد از آشنایی‌مان كتاب «باغ آیینه» را به من داد و گفت بخوان، روی كتاب هم نوشته بود «ا. بامداد». كتاب را بردم و خواندم. گفتم :«کتاب خودته». گفت: «نه! این کتاب ا. بامداد است.» ناقلا بود. نمی‌گفت كیست. حتا نمی‌گفت از سردبیرهای «كتاب هفته» است. از نامه‌هایی كه برایم می‌نوشت دریافتم همان شور و كلماتی كه در نامه‌هاست در آن كتاب هم دیده بودم. بعدها از من پرسید تو چه‌طور فهمیدی؟ شاید همان حس مشترک بود. 
پس روزنامه‌نگاری شاملو در آشنایی با شما موثر بود. شما ناخودآگاه كتاب هفته‌ای را می‌خواندی كه شاملو منتشرش می‌كرد. بدون اینكه حتی مطلع باشید كه كیست. از آشنایی با شاملو بگوئید. می‌خندد... 
بارها گفته‌ام. ۱۴ فروردین ۱۳۴۱ پس از تعطیلات نوروز، ساعت ۹ صبح از آبادان به تهران رسیدیم. آبادان سرسبز بود اما در تهران درختان تازه داشتند بیدار می‌شدند. به خانه كه رسیدیم بعد از مدتی ناگهان دویدم به سمت بالكن تا ببینم رزها جوانه زدن یا نه. ناگهان برگشتم دیدم مردی در حیاط همسایه ایستاده من را نگاه می‌كند. این نگاه گره خورد. همین‌گونه آغاز شد. در طی سه ماه یکی دو کلمه حرف زد. بدون حرف زدن می‌فهمیدیم.
کجا این اتفاق افتاد؟ 
تهران ــ خیابان کریم‌خان زند ـ خیابان خردمند جنوبی ـ کوچه‌ی رازقی. یکدیگر را دیدیم. 
در بخش دوم فیلم آقای «منصوری» به نام «حرف آخر» که تازه منتشر شده است، من و شاملو کنار یکدیگر نشسته‌ایم که «ناصر تقوایی» می‌پرسد: چطور رابطه‌ی شما آغاز شد ؟ شاملو می‌گوید: «هیچی. فقط یکدیگر را دیدیم». من می‌گویم: «ما یکدیگر را دیدیم و همه چیز تمام شد». شاملو نگاهی به من می‌کند و می‌گوید: «ما یکدیگر را دیدیم و همه چیز آغاز شد!» این همان ارتباطی است که به آن اشاره کردم.
در فیلم «شاعر بزرگ آزادی» از شما درباره شاملو پرسیده می‌شود. می‌گویید: «شاملو مثل خورشید است اگر بر من نتابد زندگی ندارم.» شاملو در این خانه وجود دارد. بیش از یک دهه از مرگ شاملو می‌گذرد... برای من نه، چون گاهی نبودنش را احساس می‌کنم. یعنی بیشتر از ده سال گذشته؟
غریبِ این اتفاق... 
دو سه سال گذشته از او دور شده‌ام. منتها حالت‌های بیماری‌ و درد و نارحتی‌هایش به ذهنم نمی‌آید. همیشه شاملو را سرحال می‌بینم که کار می‌کند. حتا فکر می‌کنم در کارهایی که این سال‌ها برای او انجام می‌دهیم ما را راهنمایی می‌کند و به ما انرژی و شوق و ذوق می‌دهد. اگر دوست داشتن شاملو در میان ما نبود نمی‌توانستیم این کارها را انجام دهیم. 
«ا. بامداد» از كجا آمد؟ 
سه مرحله دارد تولد این نام مستعار. «آهنگ‌های فراموش‌شده» كه در سال ۱۳۲۶ منتشر شد با نام احمد شاملو است با روحیه‌ی یك جوان وطن‌پرست وپرشور رمانتیك. در اثر بعدی «قطعنامه» شاملو یک جوان معترض است که از خودش انتقاد می‌کند و نمی‌خواهد با نام احمد شاملو بنویسد و از نام مستعار «ا. صبح» استفاده می‌كند. مجموعه‌ی «آهن‌ها و احساس» سومی است كه مصادف با كودتای ۲۸ مرداد است، در آتش می‌سوزد. شاملو به زندان می‌رود در زندان متحول می‌شود پس از آزادی «هوای‌تازه» را با نام «ا.بامداد» منتشر می‌كند.
شعرهای شاملو که برای شما زنده‌اند. حس آیدا از شنیدن این قطعات چیست؟
لبانت به ظرافت شعر... 

ــ شرم 
مرا تو بی‌سببی نیستی... 
ــ هم‌دلی 
آنگاه بانوی پرغرور عشق خود را دیدم... 
ــ کشف 
عشق را، ای کاش زبان سخن بود... ــ خفقان 
دهانت را می‌بویند مبادا گفته باشی دوستت ‌می‌دارم … ــ بی‌حرمتی 
برای آیدا کدام یک از شعرهای شاملو نشان از عمق رابطه شما داشته است... 
«سرود ششم». شاید برای شما عجیب باشد که چرا سرود ششم!
چرا سرود ششم؟ 
خودم هم نمی‌دانم چرا این شعر را انتخاب می‌کنم. شاید برای اینکه همه چیز در این شعر جمع است. نه آغاز و نه پایان. 
با این حال عاشقانه‌ترین در میان اشعار شاملو را این سروده می‌دانید. 
عاشقانه‌ترین! نمی‌دانم. بعد از «چهار سرود برای آیدا» و «سرود پنجم» که سال‌ها پیش سروده شده است، ناگهان «سرود ششم» سروده می‌شود در میان آخرین آثارش‌. این شعر نتیجه‌‍‌ی چهل سال زندگی شاملو با من است. 
(آیدا می‌خواند: شگفتا که نبودیم)...
سکوت...
انگار خیلی از خاطره‌ها در ذهن شما مرور و تصویر شد. حس می‌کنم برخی مسائل یادتان آمد که... 
وقتی «چهار سرود برای آیدا» و «سرود پنجم» را می‌خوانید پر از شور و هیجانِ آغاز است و همه چیز در آرزوی «شدن» است و بعد از گذشت چهل سال... اذیتم می‌کند وقتی می‌گوید: «هزار معبد به یکی شهر / بشنو گو یکی باشد معبد به همه دهر / تا من آنجا برم نماز که تو باشی»
شعر «میعاد» را به یاد دارید؟ اولین شعری است که بعد از وصلت ما سروده شد. شاملو انگار حاضر است که بمیرد... «در فراسوی پیکرهایمان با من وعده‌ی دیداری بده...» حس کردم آن لحظه که دو نفر یکی می‌شوند رخ می‌دهد. می‌خواهد بمیرد و در دنیای دیگر این حس تکرار شود. این احساس عجیبی است که شاملو دارد. خودم هم اینگونه‌ام. انگار تکرار یک تجربه‌ی خوب، ناب بودنش را از بین می‌برد.
لحن صدای شما در خواندن «سرود ششم» درست مانند دکلمه شاملو است...
طی سال هایی كه با شاملو زندگی كردید، در جواب شعرهای او خطاب به آیدا، شعری هم برای او گفتید؟ 
نه! شعر من شاملو بود. زیباتر از او فكر نمی‌كنم شعری باشد.
خلق «آیدا در آیینه» چگونه بود؟ شبی پیش شاملو در خانه‌ی مادرش بودم. تابستان بود و در غروبش باران عجیبی هم بارید. فردا که به خانه‌ی آن‌ها رفتم، او نبود. نشستم روی تختش که کنار دیوار بود و پشت به دیوار. ناگهان برگشتم دیدم با مداد روی دیوار شعری نوشته شده با اسم «آیدا در آیینه» كه تاریخ و امضا هم دارد. متحیر شده بودم و حال عجیبی داشتم. ناگهان وارد شد. نگاهش كردم! گفت بخوان. شعر كه می‌نوشت من باید با صدای بلند می‌خواندم. خیلی عادی گفت دیشب بیدار شدم خواستم بنویسم دیدم كاغذ نیست روی دیوار نوشتم. آن شعر بدون هیچ تغییری در كتاب چاپ شد. هیچ وقت نتوانستم این وجه او را كشف كنم.
روشنفكران زیادی در كنار شاملو بودند. زمانی كه شاملو با حزب توده در ارتباط بود چه افرادی از این حلقه در كنار وی بودند؟ 
آن روزگار اگر شخصی توده‌ای نبود به حساب نمی‌آمد. شاملو زمانی كه در سال‌های ۳۳-۳۲ زندانی می‌شود برداشت‌های او به کلی تغییر می‌کند. بعد از یک سال که با افراد حزب در زندان است از سوی حزب توده پیغام می‌دهند كه توبه‌نامه را امضا كنید كه بیرون موثرترید. حتا پدر شاملو به او اصرار می‌كند كه توبه‌نامه را امضا كند و آزاد شود. شاملو سخت برآشفته می‌شود و در پاسخ می‌گوید برای عقایدش به زندان افتاده نه برای حزب، و این توبه‌نامه را امضا نمی‌كند شعر «نامه» را می‌نویسد. بعد از اتفاقاتی كه در زندان مشاهده می‌کند از حزب می‌برد چرا که احساس می‌كند افراد در حزب فدای فرصت‌طلبی چند نفر می‌شوند. می‌گفت تاریخ بی‌رحم است. پشت سر ما می‌آید و همه چیز روشن می‌شود.
حلقه‌ی هنرمندان خاصی اطراف شاملو بودند؟
هر زمانی یک عده‌ای از هنرمندان کنارش هستند. این دیدارها برای بده بستان فکری است همچنان که خط فکری آدم‌ها تغییر می‌کند، حلقه‌ی دوستان نیز تغییر می‌کند. به غیر از دوستان و هنرمندانی که به دیدار شاملو می‌آمدند، قبل از انقلاب در منزل آقای «ایرج امین شهیدی» جمع‌هایی داشتیم كه پای صحبت‌های «اسماعیل خویی» و «شاملو» درباره‌ی هنر و فلسفه و شعر می‌نشستیم. ما ساعت‌ها به گفتگوی این دو گوش می‌دادیم و چیزها آموختیم. شب‌هایی هم با تعدادی از دوستان که اکثراً پزشك بودند جمع‌هایی داشتیم که شب‌های پرباری بود.
اشعار این روزهای «خویی» به نظر تحت تاثیر مستقیم «شاملو» است. نظر شما چیست ؟ من نمی‌توانم این را بگویم اما شاید شما بتوانید این‌چنین بگویید. «خویی» فلسفه خوانده و استاد دانشگاه بود. 
دامنه ارتباط با این هنرمندان به موسیقیدان‌ها هم می‌رسد؟ 
در دهه‌ی ۵۰ برای نوارهای کانون و در در دهه‌ی ۶۰ زمان آماده کردن نوارهای «کاشفان فروتن شوکران» و... با آقای شهبازیان و یا زمان «سکوت سرشار از ناگفته‌هاست» با آقای بابک بیات ارتباط دوستانه پیدا کردند. البته شاملو تا زمانی که زنده بود آثار صوتی را که بعدها موسسه‌ی ماهور منتشر کرد «مدایح بی‌صله»، «ابراهیم در آتش»، «ققنوس در باران»، «در آستانه»، «باغ آیینه» نشنید. 
و همکاری شاملو و شجریان در رباعیات خیام؟سال ۱۳۵۱ فیروز شیروانلو و احمدرضا احمدی در کانون پرورش فکری کودکان بودند به پیشنهاد آن‌ها در مجموعه‌ی «صدای شاعر» چند نوار ضبط شد. بعد از این که شاملو رباعیات خیام را ‌خواند، کانون از آقای شهبازیان می‌خواهد موسیقی آن را بسازند و آقای شجریان آوازش را بخواند. اوایل ۶۰، زمانی که نوارهای «لورکا» و «شازده کوچولو» را برای انتشار آماده می‌کردند با «استاد شجریان» و «استاد مشکاتیان» در انتشارات ابتکار ملاقات داشتند.
شاملو با اهالی موسیقی پاپ هم مثل «فرهاد» و «اسفندیار منفرد زاده» ارتباط خوبی داشت. آهنگ ترانه‌ی «شبانه» را هم با هم منتشر كردند؟ 
ترانه‌ی «شبانه (کوچه‌ها باریکن...)» بود. در سوئیت آقای «منفردزاده» جمع می‌شدند. منفرد زاده با پیانو موسیقی را می‌ساخت، «فرهاد» می‌خواند و شاملو گوش می‌داد. صفحه‌ی این كار شبانه پخش شد و ساواك غافلگیر شد.
ماجرای جدال لفظی با محمدرضا لطفی چگونه اتفاق افتاد؟
در یکی از سخنرانی‌های شاملو در «برکلی» آمریکا، بر اثر طولانی شدن سخنرانی فشار شاملو بالا رفت و آب هم روی میز نبود و چون شاملو بیماری قند و فشار خون داشت باید مرتب آب می‌خورد. هنگامی که با سر و روی برافروخته از فشار خون برای آب خوردن از تالار بیرون رفته بود، جوانی از دانشجویان رسید و گفت: «نظر شما درباره‌ی موسیقی اصیل ایرانی؟» شاملو که بر اثر فشار خون بسیار عصبی و کم‌طاقت شده بود در جواب گفت: «...........»
این جوان ضبط صوت داشته و این حرف‌های شاملو را ضبط کرده و به آقای «لطفی» می‌دهد. این طرز گویش در شأن شاملو نبود. بعد متوجه شدم سخت ناراحت شده است. دلگیری پیش آمد و شاملو هم ناراحت شد و نخواست کوتاه بیاید. 
شاملو مشکلی با شخص نداشت. مشکل سر تکراری بودن و ملال‌آور بودن است. شاملو در همه حال مفاهیم عمیق و انسانی عشق و شادی زندگی را می‌ستاید. اما امروز در کارهای «استاد شجریان»، «استاد علیزاده»، «استاد کلهر» نوآوری و شوق می‌بینید. «نامجو» با سه‌تارش چه می‌کند و با استفاده از امکانات حنجره‌اش؟ با تعجب چرا نگاه می‌کنید؟ 
تصویرسازی می‌کنم و اینکه چرا انقدر خلاقیت برای شاملو مهم بوده است. 
پویایی جاری بودن. با لطف دوست از کارهای «استاد علیزاده» آلبوم «آن و آن» را گوش می‌دادم. حیرت زده‌ی این اجرا هستم و رهایم نمی‌کند. کاش شاملو می‌شنید. 
نقدی که در طول زمان تاثیر گذار بوده است. 
«استاد شهبازیان» هم همین نظر را دارند و در مصاحبه‌ای هم گفته بودند.
بعد از موسیقی، سینما. چه فیلم‌هایی با شاملو دیدید. شاملو تفننی فیلم می‌دید. بعد از ساعت‌ها کار، پای تلویزیون با این فیلم‌ها مشغول بود. بیشتر فیلم‌هایی که به نظر شاملو فیلم‌های خوبی بود، نزدیک به مستند بود. «مغول‌ها» پرویز كیمیاوی، «دایی جان ناپلئون» ناصر تقوایی، «پستچی» داریوش مهرجویی، «باد صبا» به کارگردانی مستندساز فرانسوی «آلبر لاموریس» (که در حال فیلمبرداری در هلیکوپتر در سانحه‌ای در سد کرج غرق می‌شود و فیلم او را همسرش در ته گل و لای سد پیدا می‌کنند). دیگر فیلم انگلیسی «Odd Man Out» بود درباره‌ی نیروی مقاومت ایرلند در مقابله با نیروی اشغالگر انگلیس. در دوبله دیالوگ‌ها را عوض کرده بودند تا مبارزین را دزد بانک معرفی کنند! فیلم «۱۹۰۰» برتولوچی، «بلوآپ» و چند فیلم «اینگمار برگمن» و فیلم‌های مستند «برت هانسترا»، «رم، شهر بی‌دفاع» یکی دو فیلم «فلینی» و «دسیکا»، «هملت» ساخت کارگردان روسی را می‌پسندید. و مستندهای «دیوید اتن‌برو»، کارتون پلنگ صورتی، فیلم‌های «چاپلین»، فیلم‌های «کیشلوفسکی» با آن موسیقی حیرت‌انگیز «پرایزنر».
ماجرای فیلم‌نامه‌ای به نام «میراث» كه شاملو نوشته چیست؟
شاملو در دو مصاحبه با محمد محمدعلی و ناصر حریری می‌گوید: «رمانی نوشته بودم به نام میراث، به صفحات آخر طرح اولیه‌ی آن رسیده بودم» که از دست رفت.
سال ۱۳۵۵ آقای علیرضا میبدی برای مصاحبه پیش شاملو آمد. ایشان از آثار جدید شاملو پرسید دست‌خط شعر «هجرانی» را که شاملو برای من از ایتالیا فرستاده بود گرفت تا در روزنامه‌ی رستاخیز چاپ کند. در خلال گفتگو صحبت «میراث» ‌شد او درخواست كرد بخش‌هایی از آن را کنار مصاحبه‌اش چاپ کند که البته کرده است. گفتم كپی می‌گیرم برای شما می‌فرستم. شاملو گفت آیدا مشكلی ندارد. انگار كه دلم را كنده باشند. ایشان میراث را برد و روزها گذشت، خواهرم و آقای پاشایی قبل و حتا بعد از رفتن ما از ایران بارها پی‌گیر آن شدند اما به نتیجه نرسیدند. شاملو می‌خواست تا پایان عمر روی این اثر كار كند. به آن دلبسته بود. اثر غریبی بود كه بخش‌هایی از زندگی‌اش در آن بود، بخشی‌اش سورئال بود. بعدها درصدد این شدیم كه شاید شاملو آن را دوباره بنویسد. می‌گفت نه! نمی‌شود. لطمه‌یی بود. بعدها با این که شروع کرد به نوشتن فیلمنامه‌ی میراث معتقد بود این، آنی نمی‌شود که بود.
قبل از عید این اثر را به انتشارات نگاه دادیم كه چاپ کند. با بخش‌هایی كه در روزنامه‌ی كیهان سال ۵۲ در چهار شماره از «میراث» چاپ شده بود به همراه یك یادداشت با این مضمون كه نسخه‌ی اصلی از دست رفت شاملو آن را به صورت فیلم‌نامه نوشته است. قرار است منتشر شود. چنان که شاملو نوشته و وصیت کرده آثارش باید زیر نظر سرپرستان چاپ شود.
چه آثاری بعد از شاملو به چاپ رسید و منتشر شد؟ نشر آثار شاملو را از دهه‌ی ۶۰ تا ۷۲ ممنوع كردند كتاب‌های زیادی منتشر نشد. شاملو نوار «کاشفان فروتن شوکران ۲» «دن آرام»، «گیل گمش» سه نمایشنامه‌ی ترجمه‌شده از «لوركا» را چاپ‌شده ندید، ۱۰ نوار كاستی كه موسسه‌ی ماهور با شاملو قرارداد انتشارش را بسته بود شعرهای خودش را نشنید، «ژاك پره‌ور» بعد از ۱۴ سال منتشر شد. سه كتاب «زنگار»، «لئون مورن كشیش»، «برزخ» كه شاملو طی سال های ۳۵ـ۳۴ ترجمه كرده بود و كانون معرفت تنها یك بار چاپ کرد تا در نمایشگاه كتاب، سال ۷۲ انتشارات «صفار» بدون اطلاع شاملو منتشر کرد. این آثار نیز در آینده توسط نشر نگاه منتشر می‌شود.
«آهنگ های فراموش شده» در چند سال اخیر هم به چاپ رسید. ...روزی سیاوش آمد گفت می‌خواهم این كتاب را چاپ كنم گفتم مشكلی ندارم، این كتاب یك جوانی است که از پدرش، مادرش، وطنش و... می‌نویسد كه دوست داشتنی است. با چاپ این كتاب مخالفم چرا كه شاملو مخالف چاپ آن بود. كه خودش هم در كتابی كه خودت قراردادش را بستی و چاپ شد نوشته است. سیاوش هم كتاب را منتشر كرد. بهتر كه او این كار را كرد. اگر او كتاب را منتشر نمی‌كرد دیگری این كار را می‌كرد.
۱۰ سال سخت به شاملو گذشت. 
احساس خفقان شدید که از درون احمد را تراشید. 
یك سال آخر زندگی شاملو چگونه سپری شد؟ وضع جسمی و در نتیجه روحی او خوب نبود. بارها در مسیر بیمارستان ایرانمهر بودیم. یك بار در این یك سال حال او رو به وخامت گذاشت. یكی دو روز به كما رفت اما برگشت. تا لحظه‌ی آخر پشت کامپیوتر می‌نشست و كار می‌كرد ولی از ۱۸ تیر ۷۸ و آنچه در كوی دانشگاه اتفاق افتاد شاملو دیگر سر بلند نكرد تا لحظه‌ی آخر. 
تاثیر این خبر روی شاملو چه بود؟واقعه‌ی ۱۸ تیر ۷۸، تیر آخر بود به قلب شاملو. از بیمارستان آمده بودیم. كه خبر به ما رسید. از آنجا شاملو دیگر نتوانست بایستد. تا پیش از این با عصا روی یك پا می‌ایستاد تا دوم مرداد سال بعد...
(سكوت...) هر وقت هم به ۱۸ تیر می‌رسیم عجیب به هم می‌ریزم. چند روز حال غریبی دارم.
آخرین دیالوگ‌های بین شما چه بود؟ اجازه دهید نگویم. سه روز آخر درد وحشتناكی داشت از زخم بستر. فكر می‌كنم راحت شد. تنها تسلی كه به خودم می‌دهم این است كه دیگر درد نمی‌کشد. از درد کشیدن خسته شده بود.او که عاشق زندگی بود. زیبایی را دوست داشت. این عاشق...
ترس از مرگ هم نداشت. منتظرش بود. دائماً می‌گفت عزرائیل انگار نشانی خانه‌ی ما را گم كرده. گفتم تو هنوز ۷۴ ساله هم نشدی. جای کسی را هم تنگ نكردی. گفت آیدا من بروم كه شماها راحت شوید. این حرفش ویرانم کرد.
و دوم مرداد ماه؟ 
در همین خانه بودیم. گاوگُم غروب بود كه شاملو در آغوش من... (سكوت...) 
در امامزاده طاهر كرج چه گذشت؟ 
همان یکشنبه شب آقای «دولت آبادی»، «دكتر گلبن»، دكتر «پارسا» و آقای «كابلی» ساعت دو نیمه شب آمدند خانه‌ی ما. «دولت آبادی» خبر درگذشت شاملو را برای رسانه‌ها تنظیم كرد. صحبت این بود كه كجا دفن شود. نظر من هم جایی بود كه نزدیك باشیم. اول قبر دیگری را برای او مهیا كرده بودند. اما اقاقیای زیبایی را در آرامگاه دیدم و خواستم كه او را کنار درخت به خاک سپارند. خودش هم گفته بود «می‌خواهم خواب اقاقیاها را بمیرم...» آنجا را آماده كردند. دو سه روز این مقدمات طول كشید. روز تشییع جنازه جمعیت زیادی جلو بیمارستان جمع شدند همه با یك شاخه گل سرخ آمده بودند كه من هم نوشتم هزاران گل سرخ تو را بدرقه كردند. آمبولانس آمد. شیشه‌ی گوشه‌ی چپ پشت آمبولانس شكسته بود در حال حرکتِ آرام با مردم، با شاملو حرف زدم... گفتم با دل مردم چه كردی؟
از سال ۷۹ به بعد بزرگداشت شاملو با حواشی‌ای هم همراه بود. 
چند سال اخیر نمی‌دانم چرا نیروی انتظامی می‌خواهد كه فاتحه بخوانیم و برویم. مگر قرار است چه کار کنیم جز اینكه گلی روی سنگ بگذاریم شمعی روشن کنیم و شعری بخوانیم. یك‌باره گفتم اگر می‌خواهید یا ما را دار بزنید یا به رگبارمان ببندید. سر خاك عزیزم هم نیایم؟ سال ۸۷ دیر وقت به آرامگاه رفتیم و باز هم حضور مردم توأم بود با حضور نیروی انتظامی. پایین سنگ نشسته بودم كه گفت فاتحه بخوانید و بروید كه خواندم: «در زمینه‌ی سربی صبح سوار خاموش ایستاده است / و یال بلند اسبش در باد پریشان می‌شود» دیدم عقب عقب می‌رود. شروع كردم بلند این شعر را خواندم. دو سه نفر از مأموران جوان‌تر نزدیك‌تر شدند، حتماً سوآل خواهند کرد از خود که... 
پس «آه ای اسفندیار مغموم تو را آن به كه چشم پوشیده باشی»... 
آن به كه چشم فرو پوشیده باشی. نمی‌خواستم این‌ها را شاملو شاهد باشد كه جوان‌های برازنده...