۱۳۹۴ فروردین ۶, پنجشنبه

به یاد میرزا کوچک خان جنگلی، شهید راه آزادی ایران


دیدی مرا در جام خود،تصویر حیرانی ز عشق؟
(به یاد میرزا کوچک خان جنگلی، شهید راه آزادی ایران)
تقدیم به دوست نازنینم؛ بهروز رشتی
جمشید پیمان،26 ـ 03 ـ 2015
دیشب دلِ گیلانی اَت تَر شد به بارانی ز عشق؟
دریایِ جانِ خسته ات، شد پُر به توفانی زعشق ؟
دیشب زدی پیمانه ای از باده های دیلمی؟
با ساقیِ صافی دلت، بستی تو پیمانی زعشق؟
در ساحل چمخاله باز، در مِـه زدی چندی قدم؟
دادی اسالم را سلام، با جانِ سوزانی زعشق؟
دیشب بگو ای نازنین،شیدا تر از شیدا شدی؟
با شور و شعرِ گیلکی،با یادِ گیلانی زعشق؟
دیشب که جنگل خسته بود، با "کوچکِ" دلخسته ات
شد سینه ات آتشفشان،دریای سوزانی زعشق؟
دیشب که گریان شد خدا،بارید قلبش بر زمین
با آسمان گفتی سخن،در زیر بارانی ز عشق؟
دیشب نکردی یاد من، یا با تو بودم تا سحر؟
دیدی مرا در جام خود،تصویر حیرانی ز عشق؟

۱۳۹۴ فروردین ۳, دوشنبه

مرگ دستفروش خرمشهری


- سخن روز
در خبرها آمده بود که هموطن خرمشهری مان یونس عساکره در اعتراض به مأموران شهرداری که بساط میوه فروشی او را جمع کرده بودند، در تاریخ ۲۳ اسفند ماه بعد از اینکه مراجعات او به شهرداری برای بازپس گیری بساطش به نتیجه ای نرسید در مقابل شهرداری خرمشهر دست به خودسوزی زد. این هموطن زحمتکش ۳۴ ساله که متأهل و دارای ۲ فرزند نیز بوده است دچار سوختگی ۹۰٪ شده بطوریکه ادامه معالجات او در خرمشهر ناممکن بوده و برای انتقال او به تهران یک شرکت هواپیمایی درخواست ۵۰ میلیون تومان می کند. از آنجائیکه خانواده تهیدست یونس توان پرداخت چنین مبلیغی را نداشتند او را با آمبولانس به تهران منتقل می کنند. یونس در بامدادیکشنبه ۲ فروردین در بیمارستان مطهری تهران فوت می کند. مرگ جانسوز یونس، لکه ننگی ابدی بر پیشانی رژیم جنایتکار حاکم بر ایران خواهد بود. یونس نه اولین و نه آخرین قربانی جنایات رژیم آخوندی در ایران است. تا حاکمیت جهل و جنایت در ایران ادامه دارد، هر روز باید شاهد در گذشت و شهادت هموطنانمان در اشکال مختلفی باشیم که تماما ناشی از جنایت و سوء مدیریت و چپاول و غارت و ارتشاء می باشند. دستفروشی در دنیای امروز، نه پدیده ای نوظهور بلکه نمادی از فاصله طبقاتی و چهره زشت و کریه تبعیض و نابرابری در جهان امروز است. دولتها با درک این واقعیت تلاش دارند که با سامان بخشی شاغلین دستفروش، شرایط لازم برای خدمات رسانی این بخش از طبقه فرودست جامعه را فراهم آورند. پدیده دستفروشی در ایران امروز اشکال بسا پیچیده تری دارد. چه بسا فارغ التحصیلان مراکز علمی و دانشگاهی عاجز از یافتن شغلی متناسب با جایگاه و شأن علمی شان ناچارا به دستفروشی پناه می برند. چه بسیار انسانهای شریفی که به علل مختلف مشمول پاکسازی و یا بازخرید و ... شده اند، عاجز از یافتن شغلی جذب «بازار دستفروشان» شده اند. این طبف از زحمتکشان جامعه چون از سرمایه لازم برای تهیه محل کسب و کار برخوردار نیستند، عمدتا در حاشیه خیابانها به پهن کردن بساط دستفروشی اقدام می کنند. استفاده از همین اماکن توسط دستفروشان به محل درآمدی برای مأموران شهرداری که حقوق دولتی کفاف هزینه زندگی شان را نمی دهد، تبدیل شده است، بطوریکه مستمرا مأموران شهرداری بطور دستجمعی به بساط دستفروشان حمله ور شده و با انتقال اموال آنها به محلی تحت عنوان «ستاد رفع سد معبر»، در واقع به مصاده اموال این طبقه زحمتکش می پردازند. هرکسی که گذرش به چنین ستادهایی افتاده است، می داند که اصولا با جماعتی فاقد هرگونه عاطفه انسانی روبروست که تنها وظیفه خود را بالا کشیدن اموال ناچیز مردم تهیدست می دانند. تلخ تر آنکه حل مشکل مراجعان به «ستاد رفع سد معبر» خود به یک شغل مجزا برای دلالان و واسطه ها بین مراجعان و مسئولین ذیربط تبدیل شده است. چنین شغل هایی که توسط عناصر طفیلی و انگل وابسته به رژیم انتخاب شده است، از قضا بعلت فقدان «قانون» و عدم پایبندی به همان ضوابط درونی همین رژیم، چه بسیار کسانیکه از این طریق ارتزاق نموده و صاحب سرمایه های کلان شده اند. هرگونه اعتراض زحمتکشانی که اموالشان مصادره شده است و از توان باج دادن و ... هم عاجزند، با تحقیر و سرکوب و تهدید به زندانی شدن همراه است. این زحمتکشان که عمدتا اموالشان را بطور روزانه از عمده فروشی ها تهیه کرده و مجبور به پرداخت درآمد روزانه خود به صاحبان اصلی کالا هستند، به چنبره ای از مشکلات گرفتار آمده که آنها را دچار فرسایش درونی و اتخاذ تصمیمات خطرناک می کشاند، چرا که آنها از یک سو با فشار صاحبان اصلی کالا روبرو هستند که قیمت اجناس ودیعه داده خود را طلب می کنند و از سویی دیگر بعلت روزمرگی زندگیشان، باید پاسخگوی نیازهای خانواده و فرزندانشان باشند و از همه بدتر نه تنها مسئولین فاسد و غرق در ارتشاء پاسخگوی مراجعات آنها نیستند بلکه با تحقیر و توهین آنها را به محاکمه و مجازات هم تهدید می کنند. در چنین شرایطی یونس و یونس ها عاجز از حل معضلی که به آن گرفتار آمده اند، راهی جز خودکشی و خودسوزی در برابر خود نمی یابند تا شاید مرگ آنها تلنگری باشد بر جامعه که در برابر اینگونه ناعدالتی ها و اجحاف و ستمهایی به اعتراض برخیزند. ضمن همدردی با خانواده داغدار یونس عساکره، تنها باید گفت زمان، زمان برخاستن و اعتراض است. بیشک قیام عمومی مردم در پی تداوم چنین جنایاتی رقم خواهد خورد چرا که تا رژیم آخوندی هست، ستم و اجحاف و سرکوب بخشی تفکیک ناپذیر از ماهیت آن خواهد بود. تکلیف چنین رژیمی معلوم است، تنها این مردم هستند که باید تکلیف خود را با آن مشخص سازند و آن را به زباله دانی که شایسته آن در تاریخ است، روانه سازند.

۱۳۹۳ اسفند ۲۲, جمعه

داستان رستم، از تولّد تا نوجوانی


رودابه، مادر رستم، باردار شد و زادن بر او دشوار. زال با سوزاندن پر سیمرغ، او را به یاری طلبید. سیمرغ به شتاب نزد زال آمد و دستورداد که رودابه را از می بیهوش کنند و پهلوی او را بشکافند و کودک را بیرون بیاورند.
   به دستور سیمرغ عمل کردند و نوزاد را که مانند کودکی یکساله می نمود، از زِهدان مادر بیرون آوردند و او را رستم نامیدند. رشد رستم شگفتی آور بود. وقتی او را از شیر گرفتند، به اندازۀ پنج مرد غذا می خورد. وقتی هشت ساله شد، نیای او ـ سام ـ که به فرمان منوچهر، پادشاه کیانی، به سفر رفته بود، بازگشت و دیدار رستم هشت ساله برایش باورنکردنی می نمود:
به رستم، نیا، درشگفتی بماند/ برو(=بر او)، هر زمان نام یزدان بخواند
بدان بازوی و یال (=گردن) و آن قدّ و شاخ(=شاخه، تبار)/
میان (=کمر) چون قلم، سینه و بَر (=پهلو)، فراخ (=پَهن)
دو رانش چو ران هَیونان (=شتران)، ستبر (=درشت و محکم)/
دل شیر و نیروی ببر و هِزَبر (=شیر درّنده).
سام به شادی دیدار رستم از زال خواست که بزمی بیارایند و «به می، جانِ اندوه را بِشکرند» (=شکارکنند).
سام به هنگام بدرود زال و رستم و یارانشان، بامداد پگاه بر «تخت فرخنده» بنشست و چون دریافته بود که به زودی به سفر آخرین خواهدرفت، به جانشینش زال، چنین وصیّت کرد: «نگر تا نباشی جز از دادگر»، «به فرمان شاهان دل آراسته/ خرد را گزین کرده بر خواسته (=مال و ثروت)/ همه ساله شسته دو دست از بدی/ همه روزه جُسته ره ایزدی/... به جز بر ره راست مسپُر زمین».

سام پس از فراخواندن زال به دادگری و همراهی با شاهان دادگر و پیمودن راه ایزدی، با او و رستم و همراهان، بدرود گفت و به سوی باختر (=غرب) روان شد.
رستم در نخستین گامها
   زال پیلی سپید و جنگی داشت. شبی پیل بند بگسست و خروشان به کوی و برزن شتافت و به ویرانگری پرداخت. مردم بیم زده به هر سو می گریختند و فریادشان به آسمان بلند بود. رستم وقتی خبریافت، گرز سام را برگرفت و به عزم نبرد با پیل گسیخته بند و وحشی به سوی درگاه خانه شتافت. دربانان را که از بیم زال در به رویش نمی گشادند، گوشمال داد و دوان به سوی پیل روان شد و وقتی پیل را یافت به یک زخمۀ گرز او را به زمین افکند و به خانه بازگشت.  
   زال وقتی این چنین دلاوری از رستم دید، او را به گرفتن دژ کوه سپند روان کرد؛ دژی که سالها تسخیرناپذیر مانده بود و هیچ دلاوری را یارای گشادن آن نبود. در روزگار فریدون، شهریار کیانی، به فرمان او نریمان، نیای زال، دژ را در حصارگرفت (=محاصره کرد) و بیش از یک سال با نگهبانان دژ جنگید، امّا کاری از پیش نبرد. سرانجام سنگی از حصار بر او افکندند و او را کشتند. سام به کین خواهی پدر دژ سپند را به محاصره گرفت و سی سال با رزمجویان نگهبان دژ جنگید، امّا او نیز کاری از پیش نبرد و نومیدوار به بارگاه خویش بازگشت.

   رستم فرمان پدر را، با جان، پذیراشد و با گروهی از پهلوانان به عزم گشودن دژ او را بدرود گفت. در دژ سپند، نمک کمیاب بود و خواهان فراوان داشت. رستم و یارانش خود را به سیمای کاروانیان آراستند و ابزارهای رزم را در بارهای نمک پنهان کردند و به این تدبیر به آسانی به دژ درآمدند. رستم شبانگاه بر مهتر دژ تاخت و او را از پای درآورد و دژ را به آتش کشید و با «خواستۀ» بسیار به سیستان بازگشت. زال و سیستانیان از این پیروزی به شادی پرداختند و زال خبر این پیروزی را به سامِ نریمان نوشت.

   اندکی بعد، سام جهان را بدرود گفت و زال به سوگ او نشسته بود که خبر یافت «پَشنگ»، (نوۀ پسری تور) پادشاه توران، پسرش افراسیاب را، با «چهارصدهزار» جنگجو، به کین خواهی تور از راه آمُل (=چهارجوی، در کنارۀ جنوبی رود جیحون یا آمودریا) به «ایران» فرستاده است.



   در این زمان پادشاه ایران، نوذر، پسر منوچهر (نوۀ جمشید کیانی) بود.نوذر وقتی خبر لشکرکشی تورانیان را شنید، او هم به بسیج نیرو پرداخت و با «صد و چهل هزار» رزمجو آمادۀ پیکار شد.

   افراسیاب دو تن از فرماندهان سپاهش را با «سی هزار» سوار برای رزم با زال به زابلستان روانه کرد. سپاه توران در جنگ با زال و لشکریانش به سختی شکست خوردند. امّا افراسیاب در جنگ با سپاه نوذر، که در «دهستان»، در شرق دریای خزر و در کنارۀ شمالی رود اترک رخ داد، قباد، پسر کاوۀ آهنگر، فرمانده دلاور سپاه نوذر، کشت و سپاهش را پراکنده کرد. نوذر به قلعه یی در نزدیکی ساری پناه برد و از آنجا به سوی پارس گریخت. افراسیاب در پی نوذر شتافت و وی را گرفتارکرد و وقتی شنید سپاهی که به جنگ قارَن، پسر دیگر کاوۀ آهنگر، فرستاده بود، در جنگ با او شکست خورد، کینۀ این شکست را با کشتن نوذر، پادشاه کیانی، از سپاه ایران گرفت.

   پس از کشته شدن نوذر، پادشاه کیانی، زال و «مؤبدان و بزرگان»، زو، از تبار فریدون را، که مردی کهنسال بود، به شاهی برگزیدند. در زمان او در پیِ جنگهایی پیاپی ایرانیان و تورانیان، در ایران تنگسالیِ سختی رخ داد و افراسیاب و سپاهش نیز که به دنبال سالها جنگ و گریز، توان ادامۀ جنگ را در خود نمی دیدند، به صلح تن دادند. رود جیحون مرز میان دو کشور تعیین شد.

زو پنج سال و پسرش گرشاسب نیز نُه سال پادشاهی کردند. چون گرشاسب درگذشت، در فاصلۀ میان مرگ او و تعیین جانشینش، افراسیاب زمان را برای یورش به ایران مناسب دید و با لشکری انبوه، از رود جیحون گذشت و به سوی قلب ایران روان شد.

   «بزرگان» نزد زال رفتند و از او خواستند که برای این دشواری راهی بیابد. در میانۀ رایزنیها برای رویارویی با لشکر افراسیاب، رستم نوجوان پای پیش نهاد و از پدر اسب و سلاح رزم خواست تا نخست، کیقباد، از تبار فریدون کیانی را بیابد و به زابلستان بیاورد و سپس، به پیکار افراسیاب بشتابد.

زال ابتدا درخواست رستم را نپذیرفت و به او گفت «ای گَوِ (=پهلوان) پیلتن»:

   «هنوز از لبت شیر بوید همی/ دلت ناز و شادی بجوید همی

   چگونه فرستم به دشت نبرد/ ترا نزد شیران و مردانِ مرد؟»

رستم در پاسخ پدر گفت: «ای نامور مهترِ نامجوی»:

«همانا فراموش کردی ز من/ دلیری نمودن به هر انجمن/

   ز کوه سپند و ز پیل ژیان/ گمانم که آگاه بُد پهلوان

کنون گاهِ (=زمان) رزم است و آویختن(=گلاویزشدن)/ نه هنگام ننگ است و بگریختن/

چنین یال (=گردن) و این چنگهای دراز/ نه والا بود پروریدن به ناز/

یکی اَبر دارم به چنگ اندرون(=در دست)/ که همرنگ آبست و بارانش خون (اشاره به شمشیر)/

هر آن گه که جوشن (=زره) به بر درکشم/ زمانه بیندیشد (=بترسد) از ترکشم (=تیردان)».

 آن گاه   رستم بر «زال زر، آفرین خواند»و به او گفت: «ای پهلوانِ جهان، سر به سر» (=ای پهلوان سراسر دنیا):

«یکی اسب خواهم کجا (=که) گُرز من/ کشد، با چنین فرّه و بُرز (=قد و قامت)من»

«سپهبَد (=زال) از گفتار او به شگفت آمد و «بدو هر زمان نام یزدان بخواند» و فرمان داد تا گلۀ اسبانش را از «زابلستان و کابلستان» بیاورند تا رستم اسبی فراخورِ «بُرز و بالا»ی خود برگزیند. امّا:

«هر اسبی که رستم کشیدی به پیش/ به پشتش فشردی همی دست خویش/

ز نیروی او، پشت کردی به خم/ نهادی به روی زمین بر، (=بر روی زمین) شکم».

   رستم اسبان پدر را، یک به یک، آزمود تا آن گاه که:

 «یکی مادیان، تیز (=با شتاب) بگذشت، خِنگ (=سپیدرنگ)/

   بَرَش چون برِ شیر و کوتاه، لِنگ (=پا)/

دو گوشش چو دو خنجر آبدار (=صیقل یافته)/ بَر و یال، فَربه (=چاق)، میانش، نِزار (=کمرش باریک).

    وصف مادیان (=اسب ماده) چنین بود، اما وصف کرّۀ او، که «رَخش» نام گرفت:

«یکی کُرّه از پس، به بالای اوی (=هم قد مادر)/

   سُرین (=ران، کَفَل) و بَرَش، هم به پهنای اوی/

تنش پر نگار (=نقش و نگار)، از کران تا کران/ چو برگ گل سرخ بر زعفران/

به شب مورچه بر پِلاس (=گلیم) سیاه/ بدیدی به چشم، از دو فرسنگ، راه»/

وقتی رستم «به آن مادیان بنگرید» و «آن کرّۀ پیلتن را بدید»:

«بینداخت رستم کیانی کمند/ سر اَبرَش (=اسبی دارای خالهای سرخ و سپید) آورد ناگه به بند/ بیفشرد ران، رستم زورمند/ بَرو تنگتر کرد خمِّ (=پیچ و تاب) کمند/

بیازید (=درازکرد) چنگالِ گُردی (=پهلوانی)، به زور/ بیفشرد یک دست بر پشتِ بور (=بورِ اَبرَش= اسب دارای خالهای سرخ و سپید9/

نکرد ایچ (=هیچ) پشت، از فشردن تَهی(=پشت اسب با فشار دست رستم خم نشد)/ تو گفتی ندارد همی آگهی/

رستم کُرّه اسب را که چوپان به او «رخش رستم» نام داده بود، پسندید و بی درنگ:

«به زین اندر آورد گلرنگ (=به رنگ گل سرخ) را/ سرش تیزشد کینه و جنگ را»



(رستم نوجوان رخش را با کمند گرفتارکرد)



   دل زال از دیدار «رخش نوآیین و فرّخ سوارِ» آن (=رستم)، «چو خرّم بهار»، شکفته و شادمان شد و فرمان داد سپاهی آراستند:

           «به پیش اندرون (=جلو) رستم پهلوان/

           پسِ پشتِ (=عقب)او سالخورده گَوان (=پهلوانان کهنسال).    

زال به رستم و «جهاندیده و کارکرده گَوان» گفت: ایران زمین پس از گرشاسب شهریاری ندارد که کارها را به سامان رساند: «همه کار بی بوی و بی سر، سپاه»:

«شهی باید اکنون ز تخم (=نژاد) کیان/ به تخت کی یی بر (بر تخت کیانی)، کمر بر میان (=کمربند شاهی بر کمر بسته)/

مؤبد نشانیِ «یکی شاه با فرّ و بُرز کیان» (=دارای شکوه و قامت کیانی) به من داد که «کیقباد» نام دارد و «ز تخم فریدونِ یَل (=پهلوان)» است و در البرزکوه نشیمن دارد.

سپس رو به رستم کرد و گفت: بی درنگ لشکری «گُزین کن» و «برو تازیان تا به البرزکوه» و بر «کیقباد آفرین کن» و به او بگو «که لشکر تو را خواستند/ همی تخت شاهی بیاراستند». باید بی هیچ درنگ در میانۀ راه، نزد کیقباد برویی و پیام را به او برسانی و تا دو هفته دیگر به اینجا برگردی.

وقتی زال «این داستانها بگفت»، «تهَمتَن (=رستم) زمین را به مژگان برُفت» و بی درنگ پای به راه نهاد و تازان به البرزکوه شتافت. وقتی به البرزکوه نزدیک شد:

«ز یک میل ره تا به البرزکوه/ یکی جایگه دید بس با شکوه/

یکی تخت بنهاده نزدیک آب/ برو (=بر او) ریخته مُشک ناب و گلاب/

جوانی به کردار تابنده ماه/ نشسته بر آن تخت در سایه گاه/

بیاراسته مجلسِ شاهوار/ بسان بهشتی، به رنگ و نگار»

آن جوان و یارانش از رستم خواستند که اندکی درنگ کند تا به شادیِ دیدارش بزمی بیارایند و رخ از می گلگون کنند.

امّا رستم خواست او را نپذیرفت و به او گفت:

«مرا رفت باید به البرزکوه/ به کاری که بسیار دارد شکوه/

نشاید بماندن ازین کار باز/ که پیش است بسیار رنج دراز/

   همه مرز ایران پر از دشمن است/ به هر دوده یی ماتم و شیون است/

سرِ تخت ایران، ابی (=بی) شهریار/ مرا باده خوردن نیاید به کار».

وقتی آن جوانِ نشسته بر تخت، نام آن کسی را که رستم جویای اوست، پرسید و رستم آن نام را بر زبان راند:

«ز گفتار رستم، دلیرِ جوان/ بخندید و گفتش که ای پهلوان/

ز تخم فریدون، منم، کیقباد/ پدر بر پدر نام دارم به یاد».

وقتی رستم دریافت که آن «دلیر جوان»، کیقباد است: «فروبرد سر» (سرش را به حرمت شاه به زیرافکند) و «به خدمت، فرودآمد از تخت زر» و خطاب به کیقباد گفت:

«ای خسروِ خسروان جهان/ پناه دلیران و پشتِ مُهان (=تکیه گاه بزرگان)/

سرِ تخت ایران به کام تو باد/ تن ژَنده پیلان (=پیلهای بزرگ) به دام تو باد/

سپس «پیام سپهدار ایران (=زال) بداد».

وقتی کیقباد پیام زال را شنید، «ز شادی دل اندر برَش برتپید» و به شادی این پیام شورآفرین فرمان داد تا بزمی آراستند و در این بزم، «فراوان شده شادی، اندوه کم».

پس از پیمودن بزم، رستم به کیقباد گفت:

«کنون خیز تا سوی ایران شویم (=برویم)/ به یاری، به نزد دلیران شویم».

کیقباد و رستم با سپاهی جنگ آزموده، تازان، به سوی زابلستان روان شدند.

وقتی به نزد زال و بزرگان زابلستان رسیدند. زال تا یک هفته آمدن کیقباد را پنهان کرد و با رای زنان به خلوت نشست و:

«به هشتم، بیاراستند تخت عاچ/ بیاویختند از برِ عاج، تاج» و با شکوهی شاهانه کیقباد را به تخت شاهی نشاندند.
 نوشته شده توسط همبستگي ملي

۱۳۹۳ اسفند ۲۰, چهارشنبه

حاشیه های مذاکرات اتمی

 سخن روز
در خبرها آمده بود که ۴۷ سناتور جمهوریخواه، طی نامه ای سرگشاده به علی خامنه ای یادآور شده بودند که هرگونه توافقی بین آمریکا و رژیم آخوندی تا پایان دوره ریاست جمهوری باراک اوباما معتبر خواهد بود.
اصولا در دنیای سیاست و بنا به اصول حاکم بر روابط دیپلماتیک، ارسال چنین نامه ای از سوی قانونگذاران یک کشور به طرف خارجی، «نامتعارف» ارزیابی می شود.
قانون گذاران آمریکایی مسلما بر این اصل واقفند که هرگونه توصیه و یا تهدید و بکارگیری اهرمهای فشار از سوی کنگره آن کشور تنها در رابطه با دولت متبوع خود آنها می تواند از جایگاهی قانونمند، منطقی و معمول در رقابتهای داخلی و سیستم قانونگذاری، برخوردار باشد و تعمیم چنین راهکارهای مرسوم در رقابتهای درون پارلمانی به یک دولت خارجی، نشاندهنده نوعی سردرگمی و بلحاظ وزن و شأن سیاسی بسیار ضعیف و نابجا تعبیر و تفسیر می شود که در تحلیل نهایی با توجه به لمپنیسم حاکم بر تمامی اجزای حاکمیت آخوندی از صدر تا ذیل، خامنه ای آن را مصادره به مطلوب خواهد کرد. این آن چیزی است که از بیان آن هیچگونه واهمه ای نداریم.
اما آنچه که اشتباه بنیادین و غیر قابل بخشش محسوب شده که عواقب شوم آن نه دامن آمریکا بلکه کل جامعه بشری را گرفته و بازهم بیشتر و بیشتر خواهد گرفت، تحلیل دولت اوباما از ماهیت رژیم آخوندی و روابط حاکم بر آن است که بنوعی به نامه نگاری سناتورهای آمریکایی مشروعیت می بخشد.
عمق فاجعه آنجاست که اوباما طی یک موضعگیری در قبال نامه سرگشاده اعضای کنگره آمریکا اعلام می دارد: «این نکته جالبی است که ببینیم شماری از اعضای کنگره می‌خواهند با تندروهای ایران به هدف مشترکی برسند.»
آنچه که جالب توجه بنظر می رسد این است که گویا دولت اوباما در پی آن است که با «کندروها» در ایران به توافقی دست یابد و این مایه رشک و حسادت «تندروها» در ایران شده است و حال اعضای کنگره آمریکا با نامه نگاری خود به خامنه ای، در پی یافتن مخرج مشترکی با «تندروها» هستند.
آنهائيکه طی ۳۶ سال گذشته سیاستگذاریها و عملکردهای رژیم حاکم بر ایران را پیگیری کرده اند بخوبی می دانند که اصولا تقسیم بندی اجزای درونی رژیم آخوندی بر اساس قانونمدیهای حاکم بر روابط کلاسیک و آکادمیک سیاسی همچون آنچه که در دنیای مدرن با آن روبرو هستیم، همچون آنچه که در کشورهایی با نظامهای قانونمد و تفکیک قوای حاکم بر این کشورها جریان دارد، قیاسی مع الفارق بوده و جای تعجب است که چنین کسی می تواند بر کرسی ریاست جمهوری آمریکا تکیه زده و به این اصل بنیادین حاکم بر روابط درونی رژیم ولایت فقیه، «جاهل» باشد.
در یک کلام آنچه که بر جناح های به زعم آقای اوباما «تندرو» و «کندرو»ی درونی رژیم ولایت فقیه حاکم است، نه منافع سازمانی و یا گروهی و طبقاتی معمول در احزاب سیاسی و مواضع و دیدگاههای منطبق بر آن، بلکه منافع باندی و فردی است. بهمین خاطر در درون این رژیم افراد دائم در آمد و شد در بین باندهای مختلف هستند. این واقعیتی ملموس در درون این رژیم است که کارگزاران این رژیم، نیمی از اوقات روز را می توانند «تندرو» و نیمی دیگر نیز «کندرو» باشند!. نماینده مجلس همچون ایرج ندیمی می تواند در مجلس ششم «اصلاح طلب» و در دوران ریاست جمهوری احمدی نژاد «معاون پارلمانی رئیس جمهور» باشد و با افول «هاله نور» بالای سر او دوباره به موضع و جایگاه قبلی رجعت کند. یا همچون علی اکبر صالحی تبعه عراق روزگاری وزیر امورخارجه احمدی نژاد و سپس رئیس سازمان انرژی اتمی رژیم در دولت روحانی باشد!. این تنها مشتی از نمونه خروار است!!.
اما این جماعت «تندرو» یا «کندرو» نیستند که تعیین کننده سیاست های کلان رژیم از جمله در مذاکرات هسته ای با گروه ۱+۵ هستند. همانگونه که در قانون اساسی این رژیم قرون وسطایی ذکر شده، سیاست گذاری های رژیم توسط ولی فقیه یعنی در شرایط کنونی خامنه ای صورت می گیرد و از قضا با توجه به آنچه که اعلام شده، این خامنه ای است که گفتگوهای هسته ای را اداره و هدایت می کند. بنابراین باید گواهی داد که لااقل ۴۷ سناتور آمریکایی در تحلیل روابط درونی رژیم از شخص اوباما، واقع بین تر و آگاه ترند.
چیزی بنام «تندرو» و «کندرو» در درون این رژیم محلی از اعراب ندارد. این رژیم برای همیشه حساب خود را از «کندرو» های مورد نظر اوباما جدا کرده است، آخرین نمونه آن همین انتخابات درونی مجلس خبرگان بود که حتما آقای اوباما در حسرت ریاست «کندرو» یی بنام رفسنجانی بر آن باقی مانده است اما «خبرگان رهبری» ریاست یک آخوند بیمار که در اندیشه قدمی از قرون وسطی به این سو ننهاده است را بر کاندیدای مطلوب آقای اوباما ترجیح دادند!!. این در واقع اثبات چند باره این حقیقت است که از سال ۱۳۸۸ پس از قتل عام قیام مردم ایران، پرونده «کندرو» های مورد نظر آقای اوباما در این رژیم به بایگانی سپرده شد. تن دادن به روحانی صرفا بمنظور پیش بردن اهدافی است که آقای اوباما امروز به آن گرفتار آمده است که همین قلم چنین پیش بردن چنین شقی را توسط خامنه ای قبل از انتصاب روحانی پیش بینی کرده بود. جدا از اینکه همین «کندروها» آمرین و عاملین دهها هزار اعدام و شکنجه بهترین فرزندان این ملت بودند که نام و نشان آنها در اختیار نهادهای بین المللی ذیربط از جمله ملل متحد گذاشته شده است.
آقای اوباما کافی است نگاهی به عکس یک نفر متمایل به «کندرو» ها که همراه همین مطلب است بیندازد. نگاهی اجمالی به مطالب سایتهای این رژیم رسواگر دیدگاه بغایت انحرافی آقای اوباما در قبال باندهای درونی این رژیم است.
«حجت الاسلام علی یونسی» وزیر سابق اطلاعات دوران خاتمی و دستیار ویژه ریاست جمهوری ایران در امور اقوام و اقلیتهای مذهبی و یکی از همان «کندرو» های مورد نظر آقای اوباما، روز یکشنبه ۸ مارس گفت: «کشور عراق در حوزه نفوذ ایران قرار دارد و دو کشور یا باید باهم بجنگند و یا یکی شوند.»
«حجت الاسلام والمسلمین مهدی طائب» رییس شورای مرکزی قرارگاه عمار شامگاه یکشنبه هفته گذشته در سومین جلسه از سلسله نشست های بصیرتی مدرسه علمیه معصومیه(س) قم می گوید: «اگر لازم باشد مردم باید از نان شبشان بزنند تا یمن و سوریه را حفظ کنیم.». این تنها دو فاکت مشخص از هزاران سند و ادله ای است که رژیم آخوندی ادامه حیاتش را به آنها وابسته ساخته است.
این تازه کمترین «نشانه های بالینی» «بیماری مالخویایی» بنام «نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران» است که فعلا گویا فاقد سلاح هسته ای می باشد!. با تأکید بر آنکه «بی اشتهایی» از «نشانه های بالیني» بارز «بیماری مالخولیا» می باشد.
شاید محمد جواد ظریف بتواند با خنده های دیپلماتیک در برابر ابراز نگرانی جان کری و همکارانش نسبت به چنین ادعاهایی این بی اشتهایی را بنام «بحث های طلبگی» توجیه کند اما مردم ایران و منطقه که ۳۶ سال است که با چنین رژیمی دست و پنجه نرم می کنند، مسلما اولین مطلبی را که خارج از عرف دیپلماتیک در برابر توجیهات «ظریف» بر زبان خواهند آورد، این است: «خر خودتی!!».
می توان کسی را که «ناآگاه» است، آگاه ساخت، اما نمی توان آن را که می داند اما خود را به «جهالت» می زند، درمان کرد. آقای اوباما در تقسیم بندی ما در دسته دوم قرار دارد و لذا تنها می توان خطاب به او و آنهایی که امنیت جهانی را با خطر روز افزون «بنیادگرایی مذهبی» برخاسته از «ولی فقیه» تهران روبرو می سازند، گفت:
گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ما است/ آنچه البتّه به جائي نرسد فرياد است
J’aime ·  · 

سرود بهار


فریدون مشیری: «بيست و چند سال پيش [حدود سالهاي 48ـ1347] ده دوازده روزي به نوروز مانده، شبي تا صبح باران باريد و بامدادان آفتابي درخشان، آخرين روزهاي زمستانِ رفتني و نخستين نشانه هاي فرارسيدن فروردين را بشارت داد. دو كبوتر سپيد داشتيم كه در هواي صبح نشاط مي كردند و چند گلدان ميخك كه دانه هاي باران بر برگهايشان در نور آفتاب مي درخشيد. همه چيز در حال شكفتن بود. صبح را تماشا مي كردم، آسمان آبي را، ابرهاي سپيد را و برگهاي تازه از جوانه بيرون آمده بيد را و بوي بهار را. بي اختيار آن ­چه را مي ديدم و مي چشيدم و حس مي كردم روي كاغذ آوردم:

"بوي باران، بوي سبزه، بوي خاك

شاخه هاي شسته، باران خورده، پاك..."

يك­بار آن را خواندم. ديدم تقريباً به شيوۀ طرّاحان ـ كه با چند خط طرحي مي ريزند تا شكلي يا حالتي را بيان كنند ـ من هم با اين چند كلمه طرحي را از بهارِ پاي در راه، در حقيقت، نقّاشي كرده ام و اگر چه حسرتم را با عبارت "خوش به حال روزگار" گفته ام، امّا، هم اين طبيعت زيبا و هم آن حسرت، بايد از احساس فردي و فضاي خانه بيرون بيايد و در سطح وسيعتري بازتاب داشته باشد. ادامه دادم:

"خوش به حال چشمه ها و دشتها/

خوش به حال دانه ها و سبزه ها"...

شعر امروز با واقعيات ملموس زندگي سر و كار دارد. طبيعت مژدۀ فرارسيدن نوروز و بهار را مي دهد و بايد به پيشواز نوروز رفت و در حدّ مقدور مثل طبيعت نو نوارشد. امّا... امّا ياد ميليونها نفر كه اين نونواري برايشان آرزويي است و با ياد محروميتها و غمهاي ديگر و بلافاصله با ياد اين راز جاودانه هستي كه بايد "با دل خونين لب خندان آورد" و در عين تنگدستي بايد "در عيش كوشيد و مستي" و اين كه بالاخره با همۀ بي نصيبي ها بايد پا به پاي نوروز شادي را دريافت و لحظه ها را رنگين كرد، نوشتم:

"اي دل من گرچه در اين روزگار/

جامۀ رنگين نمي پوشي به كام"...



يك بار ديگر شعر را از ابتدا تا پايان خواندم. حرفي بيشتر از اين نداشتم. مي خواستم به همه گفته باشم در نوروز با آفتاب هم مي توان مست شد...

اين شعر يك هفته بعد در آستان نوروز چاپ شد. سادگي و صميميت آن نظر عدّه يي را به خود جلب كرد. اظهار لطفهايي شد. از آن جمله، استاد نظام العلما، استاد ممتاز خط، بيت آخر شعر را با خط درشت بر مقوّايي كه دور آن تذهيب كاري شده بود، نوشتند كه نسخه يي از آن را به من لطف كردند و گفتند نسخه هاي متعدّدي از آن نوشته و به دوستان يادگار داده اند.

چندي بعد استاد فرهاد فخرالدّيني گفتند آهنگي به نام "سرود بهار" براي قسمت آغازين اين شعر ساخته اند و خواستند به جاي قسمتهاي بعدي ـ كه براي سرود طولاني است ـ چند سطر مربوط به نوروز بر آن بيفزايم. اين شش سطر بر آن مقدّمه افزوده شد:

"به گلبانگ عيد/

گل سرخ شادي دميد/

خوشا چهرۀ با شكوه اميد.

بهاران خوش است/

گل روي ياران خوش است/

شكست غم روزگاران خوش است".

اين آهنگ با اين شعر با صداي خوانندۀ خوش صدا ـ فريدون فرّهي ـ و گروه كر راديو ايران ضبط شد و بارها و بارها از راديو پخش گرديد.

اينك سالهاست دوستان ما، كه پنجشنبه ها به كوه مي آيند، این شعر و آهنگ را دسته جمعی می خوانند و خاطرۀ خوش آن نوروز و آن صبح دلپذير و آن حال و هوا را در من تازه و تجديد مي كنند. و اين همه را من مديون نوروزِ شعرآفرين هستم»(مجلۀ «آدینه، شمارۀ 56/55، نوروز1370ـ مصاحبه با فریدون مشیری).



نرم نرمک می رسد اينک بهار

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک/
شاخه ‌های شسته، باران خورده، پاک/
آسمان آبی و ابر سپيد/
برگهای سبز بيد/
عطر نرگس، رقص باد/
نغمۀ شوق پرستوهای شاد/
خلوت گرم کبوترهای مست/
نرم نرمک می رسد اينک بهار/
خوش به حال روزگار.

خوش به حال چشمه ‌ها و دشتها/
خوش به حال دانه ‌ها و سبزه ‌ها/
خوش به حال غنچه‌ های نيمه‌ باز/
خوش به حال دختر ميخک که می خندد به ناز/
خوش به حال جام لبريز از شراب/
خوش به حال آفتاب.

ای دل من گرچه در اين روزگار/
جامۀ رنگين نمی‌ پوشی به کام/
بادۀ رنگين نمی ‌بينی به جام/
نقل و سبزه در ميان سفره نيست/
جامت از آن می، که می ‌بايد، تهی است/
ای دريغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسيم/
ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب/
ای دريغ از ما اگر کامی نگيريم از بهار».

۱۳۹۳ اسفند ۱۹, سه‌شنبه

«عجيب، غريب و گيج‌كننده» ولي عبرت آموز



ابراز حيرت وقيحانة خليفه ارتجاع از «عجيب و غريب و گيج‌كننده» بودن ابعاد چپاول وحشيانه و نهادينه اي كه توسط باندهاي آدمكش و دزد «سپاه پاسداران» صورت گرفته، همانها كه احمدي نژاد «برادران قاچاقچي خودمان» مي خواند, مانند رقم‌هاي گفته شده درباره «بيست ‌و چند ميليارد (دلار) قاچاق» به ايران تحت حاكميت خودش،


صحبت هاي وزير كشور فاشيسم مذهبي، به عنوان يك خرمهره امنيتي كاركشتة اين دستگاه، در مورد گردش مالي حاصل از تجارت مواد مخدر، كه هر سال ۲۰ هزار ميليارد تومان (معادل دو سوم بودجه عمراني كشور) است، و اظهار اطلاع او از ورود بي‌شك و ترديد بخشي از اين پول كثيف، در حوزه سياست، انتخابات و انتقال قدرت سياسي در رژيمي كه نام اسلامي! بر خود نهاده است،


و بالاخره بر ملا شدن يكي از رسوايي هاي مالي «جك استراو» در تحقيق مشترك روزنامه ديلي‌تلگراف و شبكه4 تلويزيون بريتانيا، ، طوريكه حزب متبوعش را ناچار به كنارگذاردن او از نمايندگي در پارلمان و تعليق عضويت حزبي اش كرد،


جلوه هايي از تراوش ماهيت يك «رژيم مادون تاريخي» است كه از يكطرف با «آزادي كشي» و «وحشي گري بدون مرز» و تلاش براي «ايجاد رعب با هر روش ممكن» منجمله «بكارگيري سلاحهاي ممنوعه و بمب اتمي»، و از سوي ديگر با «وطن فروشي»، «هلاك كردن حرث و نسل»، «دجاليتي مافوق تصور» و «دريدگي بي شرم و آزرم»، قصد تحميل خود به عصر«انفجار اطلاعات» و «جهاني شدن» دارد.


چنين مواردي البته پديده هايي جديد و بديع نبوده و در سراسر عمر منحوس اين رژيم، از نخستين روز فرود آمدن بلاي آن بر سر ملت ايران، همواره صورت گرفته و موارد آن توسط آزاديخواهان اين سرزمين و بهخصوص «مقاومت سرفراز ملت ايران» افشا شده است. اما اعتراف به «شوري آش در آشپزخانه نظام»، آن هم در بالاترين نقطه, مبين «درماندگي» و «شكست» آن در «كتمان 36 ساله اين منجلاب»، حتي با ابزارهاي آخوندي است. از آنگونه ابزارها كه رفسنجاني، در طيف تسليم طلبان نظام با «وارونه نمايي» ابراز مي كرد و احمدي نژاد در طيف دلواپسان نظام با «دروغ هاي دريده مسلكي» تمسخر بر ميانگيخت.


اما از منظري ديگر، آنچه در اين اعترافات، بسيار عبرت آموز و قابل تأمل است، برجسته شدن يكي از جلوه هاي «جنگ كثيف رواني» گشتاپوي اين رژيم «فريبكار و دجالي» است كه در عين شناور بودن سرتا پا در تعفن فساد و دزدي، چنين «وضعي» را رو به «دشمن قسم خورده خود»، «فرافكني» و «لجن پراكني» مي كند.


تلاش هاي شبانه روزي براي سرمايه گذاري 14 ساله، سوار بر «وطن فروشي و به تاراج دادن سرمايه هاي ايران» بمنظور فرستادن «فاسدترين مقامات غربي»، «جيره خواران كمپاني هاي غارتگر» و«سرويسهاي جاسوسي فرانسوي و اروپايي» بدنبال سرابي دروغين، و براي ذره بين گذاري و گزك گرفتن از كمترين تخلف در حسابها و منابع مالي مقاومت مستقل و آزاده مردم ايران، در عين حاليكه خودش در كثافاتي مثل «دزدي»، «مواد مخدر» و «قاچاق» به شكل «عجيب، غريب و گيج‌كننده» اي غوطه مي خورد، بكارگيري «شگرد هاي جنگ رواني» مبتني بر هوچيگري و شارلاتان بازي ژورناليستي، بر سر اجرت كسي كه در يك كنفرانس شركت كرده و مشتبه جلوه دادن اينكار متعارف در غرب، به عنوان يك «ذنب لايغفر»! به همان سياق «كشيدن شكل مار» است در عين حاليكه خودش با «سياستمداران منفور و فاسد»، رابطه زيرزيركي «رشوه دهي»، «زد و بندهاي كثيف خائنانه» و «توطئه گرانه» دارد.


اينها تلاشهاي مأيوسانه اي براي پوشاندن همين لجن زار «عجيب، غريب و گيج‌كننده» آخوندي است كه الان در بالاترين نقطه رژيم هم ديگر قادر به سرپوش گذاشتن بر آن نيستند. از اينجا مي توان خطوط ناپيدا در جست و خيزها بر سر «حسابرسي از منابع مالي مقاومت»، در سايت هاي مرتبط با گشتاپوي آخوندي را دريافت و اظهار لحيه هايي كه توسط «مصرف كنندگان پولهاي طيب و طاهر بدست آمده از تجارت مواد مخدر»، «خودفروشان صله گير دربار خليفه ارتجاع» و «انگل هاي مكنده خون ملت در سودهاي نجومي قاچاق» انجام ميشود تا در مورد «چگونگي دخل و خرجهاي جنبشي به اين عظمت»، شبهه پراكني شود، بهتر فهم و عيان ميشود. آن هم در مورد جنبشي كه گناهي جز «جنگيدن براي بدست آوردن حاكميت ملي» و جز «برافراشته نگه داشتن پرچم آزادگي و سرفرازي ايران دربغرنجترين شرائط منطقه اي و جهاني» نداشته و ندارد.


تجربه وعبرتي كه قانونمندي آن صدباره اثبات شده است و به خوبي نشان مي دهد كه هيچ «هرزه درايي» و هيچ «لگد پراني» و «تيراندازي» عليه اين مقاومت سرفراز و پاكباز، بي ارتباط با توطئه هاي اين رژيم قرون وسطايي و وضعيت فلاكت بار آن نيست و در حكم زدن دود استتاري در «خائنانه ترين شكل» و «توطئه بارترين صورت» به منظور بيرون كشيدن يقه اين حاكميت پليد و كثيف از حسابرسي تاريخي ملت ايران و دادن «آدرس هاي عوضي و موهوم» به جاي آن.