۱۳۹۳ شهریور ۶, پنجشنبه

* سرودی از دفتر نیلی دریا *



* تقدیم به همه دریا دلان میهنم *

لب را به فغان بگشا با موج گران دريا
توفان بلا افكن در ظلم زمان دريا

صد قـا فله در بند است اي مظهر آزادي
گلبانگ رهائي را باري تو بخوان دريا

جنگل ز تو جان گيرد گلبانگ ز جنگل ها
پيوند تو و جنگل رازيست نهان دريا

من شعر تو را خوانم از دفتر باران ها
بر گوش كوير ستان در اوج بيان دريا

در معبر دشتستان چشمان قــناري ها
بر رقص قـرنفـل ها اينك نگران دريا

با وصل تو و دشت است در گستره هامون
مـيلاد شقايق ها در فصل خزان دريا

گيسوي سحابت را بر دوش فضا گستر
وانگا ه سفر بنما تا قلب كران دريا

برقي زن ورعدي كن آهنگ قيامت زن
بر دشت عطش افكن فرياد و فغان دريا

در گستره هامون سوزي زعطش جاريست
درياب تو احوال اين تشنه دلان دريا

آيات محبت را با بوسه باران ها
برصورت دشتستان اينك به نشان دريا

بـگـذ ا ركه بلدرچين در چين چمن زاران
صد جوجه به بار آرد در امن و امان دريا

بگذ ار كه پروانه گلبوسه به چيند باز
از روي شقا يق ها خوش رقص كنان دريا

بگذار كه بگشا يد صد سوسن آزاده
در گـنـگره ي گل ها ده گونه زبان دريا

بگذ ار به رقصد داس در وسعت گندم زار
بلبل به نوا آيد گل ها به عـيان دريا

بگذار كه بنشيند در گوشه ي هر خا نه
بر سفره هر انسان بوي خوش نان دريا

بگذار كه تنديس سوزان كويرستان
سرشار زگل گردد چون باغ جنا ن دريا

بگذار ز جان شويند زنگا ر اسارت را
با جوهر آزادي هر پير و جوان دريا

از چشمه چشمانم خون جگرم جاريست
در سينه دلي دارم بي تاب وتوان دريا

ديوانه تر از قـيـس ام ليلاي من آزادي
ليلاي مرا بـسـتان از چنگ ددان دريا

توفـنده ترازتوفا ن پيچيده چه خوش اينك
آوازه آزادي در گوش جهان دريا

خورشيد جهان تابم از پاي به سر ( ادلي )
آتش فكند شعـــرم در ظلم زمان دريا

ميراسماعيل جباري نژاد
م ـ ادلي 0dly

٭٭٭

ادلي = به معني آتشين در زبان آذري
قـيس = نام مجنون عاشق افسانه اي ليلي

۱۳۹۳ مرداد ۲۴, جمعه

* شعر چیست و شاعـر کیست *



همانطور که شما دوستداران ادب و هنر مستحضر هستید تا کنون در رابطه با تعریف شعر ایده ها و نظریه های متفاوتی از سوی صاحبان فن ارائه شده است و دراین راستا هر صاحب نظری به تناسب سلیقه و دیدگاه های خا ص خود و از پشت عینک اختصاصی به تعریف شعر پرداخته و به گونه ای آنرا عرضه نموده است عقیده بنده نیز در این ره گذر که در زیر می آید نظریه ای بیش نیست

مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست
حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد

حافظ

اجازه بدهید به زبانی ساده عرض کنم که شعر واکنشی از کنشی است عینی یا ذهنی که درآن عاطفه و احساس با اندیشه در قالب کلمات آهنگین و بلورین و با ظرافت های ویژه به هم گره خورده اند به عبارتی دیگر شعر اتصال و بازتاب بر خورد احساس با اندیشه است که در قالب واژه های آهنگین متجلی می شود

طراز پیرهن زر کشم مبین چون شمع
که سوز هاست نهانی درون پیرهنم
حافظ
نخست ذهن تحت تاثیر محرک های عینی یا ذهنی قرار می گیرد وچشمه احساس و عاطفه و اندیشه را به جوش می آورددر اینجاست که نطفه خلق شعر در زهدان ذهن بسته می شوداما طول مدت خلق یک شعر از آغاز تا پایان آن بستگی به نیروی محرکی است که زهدان ذهن را آبستن کرده است و بالاتر از همه استعداد و قوت طبع وقدرت خلاقیت شاعر شرط دیگر آن است

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد

حا فظ

و اما هنر شعر به مفهوم چیدن واژه ها و آشتی دادن و نسبت آفرینی واژه با واژه در ترکیب سازی ها در خلق مفاهیم و مضامین بکر وعمیق، در یهترین شکل ممکن

قند آمیخه با گل نه علاج دل ماست
بوسه ای چند بیآمیز به دشنامی چند

حا فظ
هر چند که هنر در شعر هرگز به ظرقیت کامل نمی رسد و شعر هیچ شاعری در حد و ظرقیت کمال مطلق نیست به عبارتی دیگر در هنر معیار و ظرفیت را حدی نیست هر چه از کوه بالا روی باچشم انداز های تازه روبرو خواهی شد و اما کوه هنر اوجی بس بلند و فراتر از اوج عمر شاعر دارد و شاعر را هرگز یارای فتح این قله نیست چه بسا خواجه شیراز که امروز ظرفیت فعلیت شعر ایران زمین و شاید مشرق زمین را به دوش خود می کشد اگر چندین سال دیگر زنده می بود امروز ظرقیت کیفی شعر او چندین برابر بود

کس چو حافظ نکشید از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
حافظ
در یک جمله دیگر خلاصه کنم که شعر نوعی نقاشی است که با کلمات و واژه های متبلور و جاندار رنگ آمیزی می شود و هنر این نقاشی یعنی انتخاب رنگ ها در هماهنگی و توافق و بستگی کامل آنها با موضوع در بهترین شکل ممکن به عبارت دیگر وحدت کامل رنگ ها با موضوع و صورت کلی تصویر

نماز در خم آن ابروان محرابی
کسی کند که به خون جگر طهارت کرد
حافظ

و اما خلق شعر یا هر هنر دیگر اکتسابی نیست بلکه خصوصیتی است که در ذات وروح بعضی از انسان ها آفریده شده است

در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

حافظ

آن دسته از علاقه مندان شعر که تنها به نیروی آموزشی و کلاسی و دانش شعری و ادبی اقدام به سرودن شعر می کنند همواره اثرشان خشک و خالی از احساس است و از آنجائیکه احساس عنصر اصلی انتقال دهنده ی پیام و محتوای شعر به مخاطبان است لذا اگر شعرشان پیام و محتوائی داشته باشد به مخاطبانش منتقل نخواهد شد

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه ی نا محرم زد

حافظ
عبارت دیگر عزیزانی که زهدان ذهنشان را جراحی می کنند و به صورت غیر طبیعی و سزارین کودک شعر خود را خارج میکنند این کودک یا مرده است یا ناقص

نقدها را بود آیا که عیاری گیرند
تا همه صومعه داران پی کاری گیرند
حافظ
ویا

دلفریبان نباتی همه زیور بستند
دلبر ماست که با حسن خداداد آمد
حافظ
شعر این دسته عزیزان مجسمه ای ماند که در کالبد آن روحی دمیده نشده است تا به تواند از خوداحساس و حرکتی نشان دهد

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دائره سر گردانند
حافظ
نویسنده انگلیسی می گوید اگر سرودن شعر مثل روئیدن برگ بر درخت طبیعی نباشد بهتر آن است که هرگز سروده نشود « جان کتیز

اما با این فرمایش جان کیتز حال ببینیم اگر تولد شعر طبیعی باشد و پیامی برای انتقال داشته باشد این انتقال چه خواهد بود ؟ ارزش یا ضد ارزش و ملاک شناخت در این خصوص چیست چه بسا حرکتی ، عملی ، صورت و قیافه شیئی به دیدی زیبا و در حد یک ارزش جلوه می کند و در دیدی دیگر ضد و عکس آن

در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هر کسی برحسب فهم گمانی دارد
حافظ

اما آنچه مسلم است این است که فداکاری و ایثار یک ارزش انسانی است که ریشه در عشق دارد و عشق ریشه در پاکی ها
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
حافظ

روزگاری شاعر در مراحل سنی پائین عشق را در سیما و قامت ظاهری یار به نظاره می نشیند و جلوه جمال ظاهری یار را در آئینه شعرش به تصویر می نشاند سپس در سیر تکاملی خود در جستجوی زیبائی ها و ارزش های والاتری قرار می گیرد مثلا جلوه جمال طبیعت و جهان هستی را به تماشا می نشیندو زبان به ستایش آن می گشاید که در نهایت این عشق به خالق خلقت و خالق همه زیبائی هامی رسد

خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم
کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
حافظ

و اما دنیای پیرامون ما انسان ها را از گذشته تا امروز همواره حوادث و اتفاقاتی تلخ و شیرین بوده که شعر در انعکاس این تلخی ها و شیرینی ها نقش بسزائی ایفا کرده است تاریخ هنر و ادبیات خود بهترین شاهد این مدعاست روزگاری شعر زبان به مدح و ستایش خداوندان ظلم و زور گشوده که امروزه جز نفرین و نفرت چیزی از آنها باقی نمانده است روزگاری زبان ناله بر فراق بار می گشاید و بر فاصله ها می نالد

زبان خامه ندارد سر بیان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
حافظ

و این چنین دردی از صد ها درد انسان را به تصویر می کشد روزگاری چون شمشیری تیز برپیکره و تارک سیاه ظلم فرود می آید

سمند دولت اگر چند سر کشیده رود
ز همرهان به سر تازیانه یاد آرید

نمیخورند زمانی غم وفا داران
ز بی وفائی دور زمانه یاد آرید

حافظ

ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
حافظ

و روزگاری بر خرافات و مردم فریبی می تازد

بیا ای شیخ و از خمخانه ی ما
شرابی خور که در کوثر نباشد

و یا

خیز تا خرقه صوفی به خرابات بریم
شطح و طامات به بازار خرافات بریم
شرممان باد ز پشمینه ی آلوده خویش
گر بدین فضل و هنر نام کرامات بریم

حافظ

وگاه مشعل هدایتی می شود تا قافله ای را از ظلمت برهاند و افق های طلائی زندگی ، و خوشبختی و سعادت واقعی را نمودار سازد خواجه ی شیراز نمونه بارز و شاخص این مدعاست :

بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکانیم وطرحی نو در اندازیم
حافظ

هر آنکس که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او چو مرده به فتوای من نماز کنید
حافظ

و اما دنیای امروز ما را با دنیای دیروز گذشتگان تفاوت های چشمگیری است بسیاری از درد های امروز انسان همان درد های دیروز گذشتگان نیست زمان همواره در تغییر است با تغییر زمان درد تغییر می کند و خود را در شکل و رنگی نو نشان می دهد شاعر امروز باید خود آگاه باشد و درد بزرگ جامعه ی خویش و در کل درد انسان امروز را در بعد این کره خاکی حس و لمس کند زبان شعر در بسیاری از مواقع از لبه ی شمشیر تیز تر و برنده تر است و یا از هر سلاح دیگر شاعری که خود را نسبت به انسان و درد های آن مسئول به داند این شمشیر تیز و برنده را در غلاف محبوس نخواهد کرد

صد هزاران گل شکفت وبانگ مرغی بر نخاست
عندلیبان را چه پیش آد هزاران را چه شد؟
حافظ

زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت
کانکه شد کشته او نیک سرانجام افتاد
حافظ

زمان ، زمان بیداری است زمانی است که باید شمشیر قلم ها را از غلاف ها بیرون کشید تا مردم را با همه ی فتنه ها و دسیسه ها که خداوندان زر و زور و خرافات به شیوه های فریبنده و رنگارنگ برای تباهی و بدبختی انسان چیده اند آگاه ساخت

در میخانه بستند خدایا مپسند
که در خانه ی تزویر و ریا بگشایند
و یا

ای گدایان خرابات خدا یار شماست
چشم انعام مدارید ز انعامی چند

حافظ

و این آگاهی خود به تنهائی می تواند بلا جان صاحبان زر و زور وقدرت گردد این آگاهی است که با آن می توان تفاوت چاه را با راه وحق را با ناحق وخوشبختی واقعی را با بدبختی به انسان نشان داد

دل چو از پیر خرد نقد معانی می جست
عشق می گفت به شرح آنچه بر او مشکل بود
حافظ

امروز در هر نقطه از جهان دردی است خاص ، درد نان و گرسنگی ، بیماری در افریقا ، هند ، و...... درد نژاد پرستی و سلطه گری در اروپا ، امریکا و... درد فساد و بی بند و باری های آنچنانی و فحشا در دنیای ماشینی و غیر عاطفی غرب دنیای خالی از عشق و عاطفه و لذات معنوی و ارزش های والای انسانی،دنیائی که ملکه ی عشق را در مقابل آسمان خراش های شیشه ای سر بریده اند و بر جنازه اش عنکبوت را فرا خوانده اند

عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش نوائی دارد

حافظ
شاعر واقعی کسی است که نسبت به همنوع خود در هر کجای ای کره ی خاکی احساس مسئولیت کند و شعرش باز تابی باشد از درد همه ی محرومین و مظلومین در همه ی ابعاد زندگی و همه طیف های جامعه.

رسم بد عهدی ایام چو دید ابر بهار
گریه اش بر سمن وسنبل و نسرین آمد
حافظ

شعر امروز باید توفنده و کوبنده و با زبانی محکم چاووش خوان قافله ای باشد که همه ی صاحبان زر و زور و قدرت این دشمنان بزرگ انسان و انسانیت و آزادگی را به مبارزه می طلبد شعر امروز باید زنگ خطر جامعه باشد و مردم را به قیام علیه دشمنان خدا و دشمنان خلق خدا و دشمنان بزرگ آزادی دعوت کند تا دروازه های طلائی خوشبختی و سعادت واقعی گشوده گردند شعر امروز شعر مقاومت است و پایداری نه سازش و تسلیم . شاعر امروز باید جهت گیری انقلابی و مردمی داشته باشدو شعرش با آرمان ها و ارزش های والای انسانی و الهی همخوانی داشته باشداما این جهت گیری انقلابی و مردمی همان جهت گیری گروهی و حزبی ، تشکیلاتی ، و دولتی نیست . این راهی است بس خطا

بشوی اوراق اگر هم درس مائی
که درس عشق در دفتر نباش
حافظ

شاعر حزبی و دولتی و تشکیلاتی که در یک چار چوب سقف دار تنفس می کند و همه ی دریچه ها و پنجره های دنیای پیرامون خود را به افق ها و چشم انداز ها بسته باشد شعر او فراتر از این چارچوب نخواهد رفت

زیر بارند درختان که تعلق دارند
ای خوشا سرو که از بند غم آزاد آمد
***
فاش می گویم و از گفته ی خود دل شادم
بنده ی عشقم واز هر دو جهان آزادم
حافظ

بالاتر از همه او در اشعارش داوری خواهد بود که نسبت به حوادث و اتفاقات و واقعیت های دنیای اطراف خود قضاوتی یک جانبه خواهد داشت و همواره در انعکاس دردها و واقعیت ها مصلحت حزب ، یا گروه و یا تشکیلاتش را مد نظر خواهد داشت چنین شاعری نمی تواند در انعکاس واقعیت ها صادق باشد هر چند که پشتیبانی و همبستگی شاعر با یک جریان انقلابی و مردمی در دوران های اختناق و خفه گان اصلی ترین وظیفه او در قبال مردم و جامعه است

چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است
بر رخ او نظر از آینه ی پاک انداز
حافظ
به می پرستی از آن نقش خود برآب زدم
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
حافظ

چارچوب در شعر و یا هر هنر دیگر خدا و حل مسئله خلق خدا ، و درد ورنج مردم و است وبس البته منظور از درد ،طلب های نفسانی و شهوانی دل نیست، روزگاری درد ،درد عشق و درد عاطفه است ، روزگاری درد، درد جنگ و تجاوز و روزگاری درد نان و فقر و گرسنگی و روزگاری سلطه گری بیگانه و روزگاری خرافات و مردم فریبی ، شاعر واقعی کسی است که درد خاص روزگار خویش را حس و لمس کند و در آئینه ی شعرش منعکس سازد تا وظیفه اصلی خود را در قبال انسان در همه ی طیف های جامعه با همه ی سایه روشنی ها یش ادا نماید دل شاعر امروز باید کانون عشق و مهر ومحبت نسبت به همنوع خود باشد و شعرش چشمه سار نوازش گری باشد که از زلال اندیشه ها و احساسات پاک و شفاف با آرمان های انسانی جاری شده تا روح تشنه ی خسته دلان و دردمندان را سیراب سازد در یک کلام آخر شاعر باید سازنده قلب های شکسته باشد نه مخرب آن

دلنشین شد سخنم تا تو قبولش کردی
آری آری سخن عشق نشانی دارد
حا فظ

منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودم به بد دیدن

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن

حافظ
پایان
ارادتمند همه شاعران و نویسنده گان و سایر هنر مندان مردمی و آزاده

میراسماعیل جباری نژاد
م - ادلی

۱۳۹۳ مرداد ۱۴, سه‌شنبه

حافظانه


حافظانه

* دو غـزل دیگر از استاد و شاگرد *

* غـزلی از ا سـتـا دم * خواجه حافظ *

سا ل ها پیروی مـذهب رندان کردم
تا به فـتـوای خرد حرص به زندان کردم

من به سر منزل عـنقا نه به خود بردم راه
قـطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم

از خلاف آ مـد عادت به طلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم

سایه ای بر دل ریشم فکن ای گنـج روان
که من این خانه به سودای تو ویران کردم

توبه کردم که نبوسم لب ساقـی و کنون
می گـزم لـب که چرا گوش به نادان کردم

نـقـش مستوری ومستی نه به دست من وتوست
آ نـچه استا د ازل گـفت بکن آن کردم

دارم از لـطف ازل جنت فـردوس طمع
گر چه دربا نی میخانه فـراوان کردم

ا ین که پیرانه سرم صحبت یوسف بـنـواخـت
ا جـر صبری است که در کلبه ا حـزان کردم

صبح خیـزی و سلامت طلبی چون حـا فــظ
هـر چه کردم همه از دولت قـران کردم

گربه دیوان غـزل صد نشینم چه عجب
سال ها بندگی صاحب دیوان کردم

خوا جه حـا فــــظ

********

* غـز لی از شـا گرد خواجه *
میراسماعـیـل جـبـا ر ی نـژاد
م - ا ُد لـی

* جما ل دوست در آ ئـیـنـه عــشـق *

دل چو با کوه غـم عــشق تو سینا کردم
سینه را جلوه گه ِ طور تجلا کردم

بر دل بی نفـسم در قـفـس سینه چا ک
نـفسی ز آن دم جان بخش مسیحا کردم

چـشـمـه مهر تو جوشید چو در باغ خیا ل
گلشـن یا سمن و لاله شکوفا کردم

وعـده در وعـده دو صد داشتم از لیلی خویش
من ِ مجنون دل از امروز به فـردا کردم

زدم آ ن حلقـه گیسوی تو بر گردن دل
ای خوشا ، بردگی زلف چلیـپا کردم

سال ها بود ترا خانه به دوش ای دل ریش
من ترا حا ل در آغـوش خـدا جا کردم

مرمرین سینه تو دیدم و بر سینه عــشـق
سـیـنـه ریز خوش شبتا ب ثـر یا کردم

نوش داروی دل از سا غـر چشمان توشد
وه چه خوش نوش ، از آن نرگس شهلا کردم

دست دل حـلقه بر آن گردن دلـدار زدم
بوسه در بوسه از آن صورت رعـنا کردم

شاه بیت غـزلم وصف جما لت شد وباز
با گل روی تو این قا فـیه زیـبا کردم

موج گیسوی تو زد چون لـب دریا ی خیال
روح تـفـتیده د ل سوی به دریا کردم

چـشم د ل باز شد ا ند ر دل آ ئـیـنـه آ ب
نـقـش سیما ی تو در آب تما شا کردم

« چارده » خواهم از آن عشق مه و خورشیدم
روز و سال است در این دائـره پید ا کردم

راز عـشقـی که در این دائـره می گشت نها ن
من به خا ل سـیـه یار هـویـد ا کردم

ا ین نها ن دا ئره را چرخش من بود به خویش
وه چه خـوش چرخ که با یار دل آرا کردم

« ا د لی ِ » محفـل عـشقـم که به هر محرم راز
راز نا گفـته ا ین دائره گویا کردم

میراسما عـیل جباری نژاد
م - ا د لی

۱۳۹۳ مرداد ۱۱, شنبه

سه رباعی


* شـلا ق خـزان *
تا گل بـشکـفت و جنـبـشی دیگر شد
با لاله چمن د من د من زیـو ر شـد
شـلا ق خـزا ن به جا ن گل ها افـتـا د
گل ها ی چـمن یکی یکی پـر پـر شـد
* شعله و خا کسـتـر *
زد شـعـلـه کین شعـله وطن گستر شد
این شـعـله عـجب جهـنـمی دیگر شد
آ تـش به سر ا پـر ده ایران ا فـتـا د
ایران به شعاع شعـلـه خا کستــر شد
* د ژ شب *
تا لـب به لـب ِ سا غـر امـیــد ز نـیـم
شمشیـر یـقـین بر دل تـر د یـد ز نـیـم
با توسن عـشق بگـذ ریـم از دژ شب
پا ، در ره نـو را نی خو ر شیــد زنیـم
میراسماعیل جباری نژاد
م -اُدلی

۱۳۹۳ مرداد ۱۰, جمعه

فریاد آن سوی دیوار



*
فریاد آن سوی دیوار *

به کبوتران سپید خونین بال که در قتل گاه های ستمگر ان زمان حلق آویز ویا سینه بر آماج گلـوله ها سـپـر کردند تا با خون
پاک شان گل های سـپـیـد آزادی را در کویرستان وطن آبـیـا ری کنند
روح شان شاد و یادشان در برگ برگ تاریخ مبارزات مردم ایران زمین جاودانه باد

* فریاد آن سوی دیوار *

بیا که سوسن و سوری به ساز خون رقصید
نگر به ما تم شان باغـبان که چون رقصید

ز داربست وفا چون ستاره ای آویخت
به پیشگاه سپیده چه واژگون رقصید

طلا یه دار فلق زد کما نچه خورشید
عـد وی دون وطن در شب قـرون رقصید

ز قتلگاه شیاطین صدای تیری خاست
به حول حجله عاشق عـروس خون رقصید

ستون عشق چنان زد در این خراب آباد
که بر صلابت آن چرخ بی ستون رقصید

ز بیکرانه گردون چگونه بگـذشتی
که تار و پود فلک در تب جنون رقصید

عـروج سرخ تو را مه به جشنواره گرفت
عـروس خوشه پروین ز خود برون رقـصید

نوشت کلک تو « ادلی » به بیت بیت غـزل
که در مدار وفا او سـتـا ره گون رقصـیـد

کلک= قلم
اُدلی = آتشین در زبان آذری
میراسماعیل جباری نژاد
م -اُدلی