۱۳۹۶ خرداد ۱۰, چهارشنبه

ژاندارک؛ شعله تابان بر خاک

         (1412-1431)
به‌مناسبت 30می، (9خرداد) سالروز به آتش کشیده شدن ژاندارک

… او کسی است که رنج‌ و محنت‌های زنان تمام تاریخ و تمامی یک ملت را یکجا به نمایش می‌گذارد.

محنتی که به دست خدای ساخته و پرداختة جامعه مردسالار برای حفظ نظم موجود بر زنان و بر همه مردم تحمیل شده است.

آخر او انتخاب کرده است که تسلیم نشود. این تقدیر اوست.

اگر چه به سمت چنین سرنوشتی می‌رود، اما این تقدیر را خودش در یک انتخاب آگاهانه رقم زده است.


داستان زندگی عجیب و حیات پر رمز و راز و سرنوشت تأثرانگیزش، که سینه به سینه در طی قرون و سده‌ها از نسلی به نسل دیگر نقل می‌شود؛ امروزه عرصه ادبیات اروپا را درنوردیده و بیش از 20رمان و نمایشنامه را به خود اختصاص داده است.

حیاتی کوتاه با شعله‌یی بلند، 
نورافشان راه مقاومت و پایداری.
خانه‌ای که او در آن به دنیا آمد، اکنون تبدیل به موزه شده است. تصاویری که در این موزه به چشم می‌خورند هنوز هم این سؤال را در ذهن بیننده ایجاد می‌کنند که:
به‌راستی او کی بود؟ … 
مقاومت به هر قیمتاین شخصیت افسانه‌یی، سمبل ملت فرانسه و اسطوره تسلیم ناپذیری، زن دلاوری است که از تیرگی قرون وسطی برخاست، مناسبات ستمگران و دین‌فروشان فریبکار زمان خود را به میدان طلبید و آنگاه با پیکر خود نور سپید ایستادگی را بر ظلمت و سیاهی تسلیم تاباند.
قهرمان میهن‌پرستی و آزادیخواهی، که پس از گذشت 6قرن؛ شعله‌های آتشی که در آن سوخت، هم‌چنان بر تارک مقاومت انسان در برابر ستم می‌درخشد. شعله خیره‌کننده‌یی که تاریکی دخمه‌های سرد و تاریک ریاکاران در لباس دین را از هم می‌درد؛ و روشنی بخش راه رزمندگان آزادی است.
فرانسه، 1412میلادی
اروپا سالهای سیاه قرون وسطی را می‌گذراند. سالهای ستم حاکمان مستبد و خونریز با توجیه و پشتیبانی کلیسای حکومتی.
در هنگامه جنگ صد ساله و سلطه‌ی انگلیس بر فرانسه، در روستایی دور افتاده در مرز شرقی فرانسه، دختری در یک خانواده تهیدست دهقانی، چشم به جهان گشود که او را «ژاندارک» نام نهادند. 12ساله بود که حین عبور از کنار درختی قدیمی احساس می‌کند «قدیس میشل» و نوری خیره کننده به او فرمان می‌دهد تا فرانسه را نجات دهد.
ژاندارک 5سال در معرض این الهام‌های درونی بود و می‌ترسید از آن برای دیگران صحبت کند.
در 15سالگی خواهان شرکت در ارتش برای جنگ با انگلیس شد، اما به‌دلیل سن کم؛ و مهمتر از آن به‌دلیل «زن» بودن، چنین اجازه‌یی به وی داده نشد. او مدتها برای حل این موضوع با خود اندیشید تا در نهایت به راه‌حل آن دست یافت. یک سال بعد در 16سالگی با به‌کارگیری ترفندی به خود گفت: «حالا با لباس سربازی، که لباسی مردانه است، به نزد ولیعهد می‌روم…».

افسر ارتش
سرانجام دختر جوان روستایی توانست وارد ارتش شده و فنون نظامی را فرا بگیرد. او که برای دفاع از وطنش لباس سربازی پوشیده بود، توانست با مهارت و جنگاوری و نشان‌دادن صلاحیت خود برای اداره نیروهای وارفته فرانسوی، اعتماد فرماندهان و افسران ناامید فرانسوی را به دست آورد. آنگاه در راه آزادی فرانسه از اشغال انگلیسیها قیام کرد و تا آنجا پیش رفت که به فرماندهی نیروهایی که مأموریتشان آزادسازی اورلئان بود رسید. او با فرماندهی خود توانست محاصره اورلئان را در سال 1429درهم بشکند و این شهر را آزاد کند و یک پیروزی بزرگ نظامی نصیب فرانسویان سازد. بعد از این پیروزی بود که شارل هفتم به پاس خدمات ژاندارک به او لقب اشرافی داد و مردم دهکده‌اش را از پرداخت مالیات معاف کرد و گفت مجسمه او را در اورلئان نصب کنند.
در گام بعد ژاندارک توانست شاه را به لشکر‌کشی به سوی «رن» متقاعد کند. او با راضی‌ کردن شاه، یگانهایی را تحت فرماندهی خود گرفت و توانست با پیروزی بر انگلیسیها نقطه پایانی بر جنگ صدساله فرانسه با انگلستان بگذارد.

دستگیری توسط خائنین فرانسوی
اما در 23می 1430 «بورگن‌دی» ها، یعنی همان خائنین فرانسوی مزدور انگلیس، پاریس را محاصره کردند. ژاندارک در پناه تاریکی شب برای کمک به مدافعان وارد شهر شد و در حالی‌که فرمانده حمله علیه مزدوران بود، در تلاش برای آزادسازی شهر، زخمی و سپس توسط یکی از خائنین دستگیر شد. مزدوران او را در سوم ژانویه 1431به نیروهای انگلیسی در لوکزامبورگ فروختند. 3ماه بعد ژاندارک در «روئن» به اتهام ارتداد مقابل اولیای کلیسای فرانسه در یک دادگاه کلیسایی، که از حکومت انگلیس تبعیت می‌کرد، محاکمه شد. مهم‌ترین اتهام او از نظر این بیدادگاه مذهبی، رد صلاحیت کلیسا بود. ژاندارک همچنین به جادوگری و اصرار به دریافت الهام از جانب قدیسین و استفاده از پوشش نظامی مردانه متهم شد. پس از شکنجه‌های بسیار، قضات حکومتی و دین‌فروشان کلیسا از وی خواستند از ادعاهایش توبه کند. او از گفته‌های خود دست برداشت. برای در هم‌شکستن بیشتر، او را دوباره به سلول برگرداندند… 

جنگ و کشاکش درونیژاندارک طی مدتی که در سلول بود، نسبت به آنچه که زیر شکنجه گفته بود، آتش جنگی بزرگ و سهمگین در درون خود احساس کرد. او در این جنگ که بسا سهمگین‌تر از جنگ نظامی بود، هم‌چون همیشه پیروز صحنه نبرد شد. چند روز بعد که قضات و متولیان کلیسا به سلول او رفتند، در نهایت تعجب، او را مجدداً در لباس نظامی یافتند. ژاندارک در پاسخ گفت: «قدیسین مرا به‌دلیل تسلیم در برابر کلیسا سرزنش کردند. اما حالا از راهی که انتخاب کرده‌ام باز نخواهم گشت و عزم دیگری جز نبرد در سر ندارم». از این پس او در دادگاه با کمال شجاعت از عقیده و عزم خود برای نجات کشورش دفاع کرد. فقیهان کلیسا، ژاندارک را مرتد دانسته و حکم به‌ زنده زنده سوزاندن او در آتش دادند و او را به مقامات حکومتی سپردند.

رقص آتش
ژاندارک در 30مه 1431در 19سالگی بر تیرکی چوبی در «روئن» در یک بازار بدون سقف در میدان «بومارشه» و در ملأعام به شعله‌های آتش سپرده شد. به این ترتیب ژاندارک به ندای درونی خویش پاسخ گفت؛ تسلیم نشد و برگی زرین و درخشان در تاریخ « مقاومت به هر قیمت» از خود بر جای گذاشت.
وی در لحظات واپسین حیات به سمت روئن گفت: «روئن، یعنی من این‌جا باید بمیرم؟ آه روئن، از این می‌ترسم که تو خون‌بهای مرا گران پرداخت کنی».

اعاده حیثیت
25سال بعد از مرگ او، پاپ کالیتوس سوم در دادگاه دیگری از دوشیزة اورلئان اعاده حیثیت کرد و در سال 1920پاپ بندیکت پانزدهم، ژاندارک را رسماً در شمار قدیسین آورد. اما در اذهان مردم اروپا و به‌خصوص فرانسه او هم‌چنان سمبل خونهای به ناحق ریخته شده است و صدایش در گوش وجدانهای بیدار بشری هنوز طنین دارد.

بر تارک هنرژاندارک، سمبل ملی فرانسه، پس از مرگش به‌صورت یک قهرمان فراموشی ناپذیر در بسیاری از آثار ادبی و هنری باقی ماند.

به یاد ماندنی‌ترین اثر هنری فیلمی زیبا است که به نام ژاندارک ساخته شد. که با استقبال بسیار در سطح جهانی روبه‌رو شد.

از داستان ژاندارک یک فیلم صامت هم ساخته شده است.
رودخانه جاری آتش
ژاندارک اگر ‌چه در روایتها، کتابها و فیلمها، متفاوت توصیف شده است، اما عنصر مشترک در همه آنها، آمادگی او برای فدای حداکثر است. از همین رو داستان حماسه ژاندارک پیوسته تازه است. چرا که با ارزشهای والای انسانی در یک مدار آرمانی پیوند خورده است.

۱۳۹۶ خرداد ۷, یکشنبه

زبیگنیو برژینسکی، مشاور جیمی کارتر درگذشت

خبر بالا در روز گذشته در خروجی تمامی خبرگزاری های مهم بین المللی قرار گرفت. اینکه برژینسکی که بود و چه کرد، این قلم بسیار درباره او نوشته است و حتی در پایان نامه تحصیلی اش بتفصیل از آن سخن گفته است. حال هم علیرغم ناخوشی احوال، در مرگ او تلاش دارد چند جمله ای را خط خطی کند.
برژینسکی از ژئو استراتژیستهایی آمریکایی و لهستانی الاصل بود. پدرش سفیر لهستان در کانادا بود که بعد از جنگ جهانی دوم و پیوستن لهستان به اقمار شوروی سابق ، شغل خود را از دست داد و به همراه خانواده به آمریکا مهاجرت کرد و تابعیت آن کشور را بدست آورد. زبیگنیو برژینسکی در ۱۹۴۵ وارد دانشگاه مک گیل کانادا در مونترال شد و در مقاطع لیسانس و فوق لیسانس تحصیل کرد. سپس به آمریکا رفت و در ۱۹۵۳ از دانشگاه هاروارد در رشته علوم سیاسی دکترا گرفت. او آنگاه به عضویت حزب دمکرات آمریکا در آمد و در انتخابات ریاست جمهوری ۱۹۶۰ آمریکا حامی جان اف کندی بود. پیشنهادهای برزینسکی به جان اف کندی در بحران موشکی کوبا باعث شد که فعالانه تر در عرصه سیاسی آمریکا وارد شود و در مسائل شوروی و اروپای شرقی به اظهار نظر بپردازد. او در انتخابات ریاست جمهوری ۱۹۶۴ آمریکا حامی جانسون بود و در آن دولت بر اساس خصومت قبلی اش با شوروی، در جریان جنگ ویتنام به لیندن جانسون رئیس جمهور وقت آمریکا پیشنهادهای گوناگونی داد.
او استاد روابط بین‌الملل مدرسه مطالعات پیشرفته بین‌المللی پال ایچ. نیتس در دانشگاه جانز هاپکینز در واشینگتن، دی.سی. بود.
در دهه ۱۹۷۰ دنیای سرمایه داری و در رآس همه آنها آمریکا به چنبره ای از بحرانهای داخلی و خارجی گرفتار آمده بود. آثار جنگ ویتنام ، بحران خاورمیانه بعد از جنگ رمضان و تحریم نفتی غرب توسط کشورهای نفت خیز خاورمیانه، رشد موج ضد آمریکایی در تمامی دنیا و از جمله در کشورهای اروپای غربی، رشد سندیکاههای کارگری در آمریکا ، رکود و بیکاری و ... همه و همه موجبات ضعف دنیای سرمایه داری و رشد رقیبی را بهمراه داشت که پیام و ادعای دنیای نوین و بهتری بعد از دوران سرمایه داری را داشت.
تمامی این مشکلات و بحرانها راه حل جامعی را طلب می کرد و در چنین شرایطی بود که «کمیسیون سه جانبه» با هدایت مستقیم برژینسکی و همراهی بسیاری از صاحبان کارتل ها و تراست ها و بانکداران و ... و صد البته استراتژیستهای بنام شکل گرفت ، بدان جهت بر این کمیسیون نام «سه جانبه» نهادند که در آن استراتژیست هایی از اروپای غربی و ژاپن برای یافتن راه حلی جامع شرکت داده شدند. نگارنده تنها به آن بخش از نتیجه گیری ها و استراتژی و خط مشی این کمیسیون اشاره می کند که به سرنوشت او و جامعه ای که از آن برخاسته ربط پیدا می کند.
در یک کلام استراتژی «کمیسیون سه جانبه» در اوج جنگ سرد، برای پیشگیری از نفوذ شوروی سابق و دنیای کمونیسم در خاورمیانه، خلع ید از جریانات ملی گرا و انتقال قدرت به «بنیادگرایان اسلامی» بعنوان استراتژی واحد در خاورمیانه بود.
قدم نخست این استراتژی باید در خاورمیانه با به قدرت رساندن یک جریان بنیادگرای شیعی صورت می گرفت که ادعای زعامت و رهبری جهان اسلام توسط آن بنا به احادیث و جاه طلبی های برخاسته از انگیزه های دینی و رسالت مذهبی، می توانست برای اکثریت سنی در این منطقه از جهان، چالش برانگیز بوده که در نهایت می بایست راه به جنگهای فرقه ای برده و با رشد رادیکالیسم دینی، اولا از نفوذ و رشد دنیای کمونیسم جلوگیری بعمل آمده و ثانیا سمت و سوی جنگهای منطقه ای که اسرائیل را هدف گرفته بود، به سمت جنگهای فرقه ای سوق داده شده و سرمایه هی ملی و مادی این کشورها در تنور جنگهای فرقه ای سوخته و نیست و نابود شوند.
اهمیت این استراتژی نوین تا به آن حد بوده که آمریکا تصمیم به سرنگونی رژیم شاه بعنوان یگانه دولت شیعی در خاورمیانه گرفت، رژیمی که منافع غرب را در منطقه به پیش می برد و بقول معروف نقش «ژاندارم خلیج فارس» را ایفا می کرد. در راستای پیشبرد این استراتژی بنا به تجربه دولت انگلیس در روابط با جریاناتی همچون اخوان المسلمین در مصر عصرناصریسم و فدائیان اسلام در ایران در دوران نخست وزیری دکتر مصدق، کشف خمینی و ارتباط با او در نجف در دستور کار عوامل اجرایی استراتژی نوین «کمیسیون سه جانبه» قرار گرفت و قول و قرارها از همانجا گذاشته شد که متاسفانه بدلایل عدیده هنوز بسیاری از گروهها و سازمانهای انقلابی دوران شاه سابق از تحلیل جامع شرایط آن دوران طفره رفته و می روند. زمینه های مادی سقوط شاه در ایران فراهم بود. حکومت کودتایی که هیچ پایه ای در دررون جامعه نداشت و تازه بنا به تضادهای درونی رژیم راه به انسداد و تک حزبی شدن برده بود.
اگر انقلاب در سال ۵۷ در لایه های تحتانی جامعه ایران، یک واقعیت عینی و برخاسته از یک ضرورت و اراده عمومی بود اما آنچه که در بالا بوقوع پیوست حاصل یک معامله کثیف و بیشرمانه بود که برژینسکی در رآس آن قرار داشت. شاه سقوط کرد و به خارج گریخت و در مکزیک نیکسون و راکفلر از دوستان نزدیک شاه که این آخری خود از اعضای بنیانگزار «کمیسیون سه جانبه» بود، به دیدارش شتافتند و در دلجویی از او اعلام کردند که «سقوط شاه در ایران اولین مرحله از استراتژی تغییر جغرافیای سیاسی منطقه خاورمیانه است.». ادامه این استراتژی با جنگ ایران و عراق با قدری وقفه بر اثر کودتای شوروی سابق در افغانستان ادامه یافت. برای تحقق نقشه راه جدید در پاکستان ژنرال ضیاء الحق با یک کودتا به قدرت رسانده شد که ماحصل آن اعدام ذوالفقار علی بوتوی ملی گرا درآن کشور بود. سلسله ای از تحولات و بهتر بگوئیم جنایات در خاورمیانه و شاخ آفریقا برای تحقق اهداف «کمیسیون سه جانبه» صورت گرفت تا خاورمیانه به آنچه تبدیل شود که استراتژیست های آن و در رآس همه آنها برژینسکی طلب می کردند.
البته ناگفته نماند که این استراتژی بر این نظر منظم و استوار بود که در تحلیل نهایی «بنیادگرایان اسلامی» وقتی در قدرت قرار می گیرند بنا به اصل «رئال پلتیک» راهی جز پناه بردن به غرب برای دسترسی به فنون و علوم نداشته و ندارند که همچون همین جریانات «صاحب کتاب» بوده و به دین و آئینی الهی معتقدند. جریان «کلت و کیک و انجیل» و «ایران گیت» مک فارلن و سرهنگ الیور نورث در دوران ریاست جمهوری ریگان در اوج جنگ ایران و عراق با فروش سلاح های آمریکایی به ایران و حواله بهای آن به حساب جریان کنتراهایی که در مرز هندوراس با نیکاراگوئه علیه دولت ساندنیستی نیکارگوئه می جنگیدند، با نظر بر همین تئوری بغایت مخرب شکل گرفت.
دنیای امروز و رشد بنیادگرایی دینی در آن را همگان بعینه شاهدند که هیچ شباهتی به آنچه که برژینسکی خوش خیالانه تصویر کرده بود، نداشته و ندارد. در یک کلام خاورمیانه در جنگ مهیب جهل و جنایت برخاسته از توهمات خرافی می سوزد و سرمایه هایش خاکستر شده و بر باد می رود و «زعیم عالیقدر شیعه» که اکنون به «ولی فقیه» تبدیل شده، کماکان برای جاهلینی که هیچ تغییری در اندیشه را بر نمی تابند، آمریکا را «شیطان بزرگ»ی می خواند که باید پرچم اسلام را در «کاخ سفید»ش به اهتزاز در آورد. برژینسکی اما تا به آخر به همین تئوری وفادار ماند و در جنایاتی که در سوریه بوقوع پیوست در کنار بشار اسد و رژیم ولایت فقیه باقی ماند.
برژینسکی رفت اما میراث او یعنی «جنگهای فرقه ای » کماکان نه تنها در خاورمیانه بلکه در عصر «جهانی شدن» از تمامی بشریت قربانی می گیرد که نمونه آخر آن را در شهر منچستر - انگلیس شاهد بودیم، همان کشوری که تجربیات ناب خود در بکارگیری جریانات «بنیادگرای اسلامی» در مصر ناصری و ایران دوران مصدق را بطور دربست و با طیب خاطر در اختیار «کمیسیون سه جانبه» قرار داده بود!.
علیرضا یعقوبی
۲۸ می  ۲۰۱۷

۱۳۹۶ اردیبهشت ۳۱, یکشنبه

چند کلام با یاران،


نازنین عزیزانم، درود بر شما.
نمایش آخر سیرک انتخاباتی ولی فقیه را با هم به نظاره نشستیم که در این صحنه آخر جای مفعول و فاعل با هنرمندی بازیگران سیرک عوض شده بود. در واقع تمامی صحنه ها از ورود دلقکان سیرک ولایت از مرحله ثبت نام تا نظارت استصوابی تا معرفی ۶ تن بعنوان کاندیداهایی که بازی را ادامه می دادند تا مناظرات تلویزیونی و متینگ های انتخاباتی تا عربده کشیدنهای ولی فقیه و فریاد او بر سر روحانی و ... اگر نیک بنگریم برای به صحنه کشیدن همین تماشاگران سیرک بود.
دوستان زیادی را می بینم که محو تماشای تمامی این نمایش شده و زبان به شکوه و گلایه از تماشاگرانی که در صحنه آخر به صحنه آمدند ، گشوده اند در حالیکه باید بنا به جایگاه خود و تفاوتهایی و فاصله ای که با عوام داریم، با این قضیه برخورد کنیم. بیشک این نمایش دستاوردها و نتایجی برای جنبش سرنگونی در برداشته که در واقع همه آنها از «نتایج سحر» محسوب می شوند. بسهم خود سعی می کنم برخی از این دستاوردها را مکتوب کنم. محاصره تمام عیار بیت ولایت دارد به نقطه نثبیت خود می رسد. این را شرح خواهم داد اما عزیزان دل زنده دارید. برنده نهایی هر تحولی در ایران ، شما هستید که رایت شرف و آزادگی ایران و ایرانی را در سیاهترین ادوار تاریخ این میهن بر دوش می کشید. مبادا عصبانی شوید، مبادا با عمله جهل و جنایت مرزهایتان در فحاشی فروبریزد. لیوان را باید با نیمه پر و لاجرم نیمه خالی آن بقضاوت نشست. سؤال بنیادین این است که چه تغییری در سرنوشت ملت ایران در ۴ سال آینده در پیش است وقتی روحانی خود علنا می گوید مشکلات در ۱۰۰ سال دیگر هم قابل حل نیستند.
این کوتاه سخن را نوشتم تا دوستان را بیاد جایگاه خود آورم. بیاد می آورم ابتدای پیروزی قیام ۵۷ در همان بهمن ماه را که در دانشگاه تهران مسعود سخن می گفت. گمان می کنم در روز تشییع پیکر مجاهد شهید رهنمای شهسواری بود که در تیراندازی بقایای رژیم گذشته در جلوی جام جم (صدا و سیمای کنونی) بشهادت رسیده بود. جمعیت از ۲۰ هزار نفر تجاوز نمی کرد. مسعود زبان به شکوه و شکایت از دولت بازرگان گشود و اینکه تا زمانیکه از حمایت خمینی برخوردار است اگر نجنبد، فردا همین شهید را منافق و ضد انقلاب و ... خواهند خواند. بخشی از جمعیت زمین چمن دانشگاه را ترک کرد. می خواهم به این قسمت سخن مسعود اشاره کنم که بنظرم شاه بیت کلام او بود که گفت: «ما برای تعریف و تمجید و تائید سیر خودبخودی حوادث به اینجا نیامده ایم.». این یعنی مرزی روشن بین مجاهد خلق و دیدگاه عوام پسندانه رایج کشیدن پس این مرزها را پاس بداریم.
تا کلامی دیگر بدرود.
علی رضا یعقوبی

۱۳۹۶ اردیبهشت ۲۲, جمعه

تحریم سیرک انتخاباتی و رابطه آن با سکتاریسم -1

افراد و جریاناتی که از یک سو ادعای حزب طراز نوین طبقه کارگر را داشته و تهی شده از هرگونه آرمان انسانی و گرفتار آمده به یک بیماری مزمن اپورتونیستی، در هر فرصتی خزیدن به زیر عبای آخوند را تبلیغ می کنند، اینگونه ادعا می کنند که سیاست تحریم تا کنون به چه نتایجی دست یافته است؟. وقتی توده ها در ابعاد وسیع در انتخابات رژیم شرکت می کنند، سیاست تحریم یعنی سکتاریسم . برای شکافتن موضوع ابتدا به سراغ تعریف سکتاریسم می رویم:

سکتاریسم چیست؟:

«سکتاريسم» یعنی بریدن از توده ها و تبدیل شدن به یک دسته جدا از خلق. این لغت از واژه «سکت» مشتق شده و به فرقه، گروه، دسته کوچک و در بروی خود بسته و جدا از مردم اطلاق می شود.

سکتاریسم چگونه شکل می گیرد؟:

سکتاریسم زائیده جمود و دگماتیسم و چپ روی است و در پوسته تنگ خود می تند و با زندگی و توده مردم هرگونه تماس و ارتباطی را قطع می کند.

از نظر محتوی فلسفی، سکتاریسم نوعی سبک ذهنی در تفکر و عمل است که کل را تابع جزء می کند. فرد را بر جمع ، مصالح افراد معین و گروه معین را بر مصالح حزب و مصالح مفروض حزب را بر مصالح نهضت و خلق مقدم می شمارد، در حالی که جزء تابع کل است، عضو حزب تابع مصالح حزب است و حزب تابع مصالح جنبش و راه حل صحیح در زمانیکه تناقضی بین این اجزا یاد شده بوجود می آید، عبارت است از درک پیوند دیالکتیکی دو موضوع جزء و کل و مقدم بودن و عمده بودن کل. مبارزه علیه سکتاریسم، چه در پیکار عمومی در جامعه و چه در داخل حزب، از وظایف مهم افراد و احزابی است که منافع محرومترین طبقات اجتماعی را پیگیری کرده و آن را هدف غایی و نهایی خود قرار داده اند که جریانات چپ و مارکسیستی آن را "حزب طبقه کارگر" می نامند.»

خوب با تعاریفی که دقیقا از متون کلاسیک مارکسیستی استخراج شده است، بسادگی می توان دریافت که چه افراد و جریاناتی، مصالح عالیه جنبش و طبقات محروم را فدای منافع حقیر فردی و حزبی خود در سیاهترین ادوار تاریخ میهن حاضر ساخته اند.

در یک کلام باید روشن ساخت که تمامی جریاناتی که در طی سالهای ۵۷ تا ۶۰ شمسی در «خط ضد امپریالیستی امام» ذوب شده بودند و به نقش و جایگاه «دمکراسی» و «آزادی» در پیشبرد اهداف جنبش یعنی رهایی توده های استثمار شده و منافع عالیه آنها، بهایی نداده و آن را خوار می شمردند، در فازی نوین گرفتار آمده به آثار بیماری مزمن اپورتونیستی ، در خدمت فاشیستی ترین رژیم حاکم در جهان ، خواهان شرکت همه جانبه مردم از جمله ایرانیایی که بنام «پناهنده سیاسی» از ام القرای جهل و جنایت گریخته و در کشورهای غربی بنام از حقوق پناهندگی که برآمده از رنج و شکنج و اعدام و تیرباران مبارزان و مجاهدان برخوردار شده اند، هستند. اینها آنچه را که شرکت گسترده مردم در انتخابات فرمایشی رژیم می خوانند را به ابزاری برای توجیه دیدگاه و عملکرد بغایت انحرافی و خطرناک خود قرار داده و در یک کلام بر چشم توده ها خاک می پاشند.

اصولا هر گروه و سازمان سیاسی بالاخص آنکه ادعای چپ داشته باشد، «قیام به وظیفه» «بدون چشم دوختن به نتیجه» آن است، دقیقا آنچه که در طول تاریخ راهگشا بوده و کاروان تکامل بشری و اجتماعات را به این مرحله از گذار از پیچ بزرگ «بهم ریختگی همه چیز» به پیش آورده است، همانا «هنر پیشتاز » در پرداخت و فدا بدون چشم دوختن به دریافت بوده و می باشد. این قانون عام و «کل» را داشته باشیم تا در پناه آن بتوانیم به «جز» یعنی دلایل آنچه که این جماعت شرکت توده ها در انتخابات نمایشی فاشیسم ولایت فقیه در ایران می خوانند، بپردازیم چرا در جز در پناه «آن کل» یعنی منافع محرومترین طبقات و تآمین آن، نمی توانیم به«این جز» یعنی شرکت مردم در انتخابات فرمایشی بپردازیم با این تآکید بر این گفته نویسنده شهیر آمریکایی ، مارک تواین که خود بر آمده از واقعیتی سترگ می باشد: «آنجا که آزادی نیست اگر رای دادن چیزی را تغییر میداد، اجازه نمیدادند که رای بدهید.»

باید به این واقعیت اذعان نمود که هر فرد و نیرو و گروه و حزبی که ادعای پیشتازی در امر مبارزه برای رهایی مردم از بند فاشیسم مذهبی حاکم بر ایران را دارد، باید تحلیلی مشخص از شرایط مشخص جامعه داشته باشند تا راه به انحراف و خطا نرود. اینها باید در شرایط مشخص و کنونی ایران، تحلیلی مشخص از چرایی شرکت توده ها در انتخابات نمایشی رژیم داشته باشند!.

چرا مردم علیرغم خواست این جریانات، انتخابات نمایشی را تحریم نمی کنند؟. بطور ریزتر چه اقشاری از جامعه در نمایشات رژیم حضور می یابند و جامعه آماری مشخصی هم باید از این حضور داشته باشد مثلا چند درصد از این رآی دهندگان ، «رآی اولی» (۱) هستند. حضور اینها در پای صندوقهای رآی آیا مؤید یک اراده و عزم برای حمایت از رژیم است یا بروز و ظهور «نشان دادن بلوغ» سنی هدف این جمع می باشد؟. چند درصد از کارگران و زحمتکشان در این انتخابات شرکت دارند؟. اقشار میانی چند درصد از رآی دهندگان را تشکیل می دهند؟. از این اقشار چند درصد خرده بورژواهای شهری با مطالبات آزادیخواهانه هستند و چند درصد آنها خرده بوژواهای روستایی با مطالبات فردی و محلی می باشند؟. چند درصد از زنان کشور از جامعه شهری و روستایی بطور مجزا پای شرکت در اینگونه انتخابات می آیند؟ و خلاصه چند درصد از آرایی که به آنها «آرای خاکستری» (۲) اطلاق می شوند به صندوق ها ریخته می شود؟.

تحلیل دلایل و چرایی این شرکت البته از وظایف مبارزاتی یک فرد و یا نیرو و حزب سیاسی محسوب می شود اما صرف شرکت مردم در نمایشات انتخاباتی رژیم نمی تواند دلیلی بر پیروی خودبخودی و همراهی گروهها و شخصیت هایی که آرمان رهایی خلق از تمامی قید و بندهای استثماری را دنبال می کنند با شرایطی باشد که در نهایت تآمین منافع فاشیستی ترین رژیم ضدتاریخی این میهن را مدنظر قرار داده است.

این بحث را در قسمت بعدی به پایان می بریم.

علیرضا یعقوبی
۱۲ ماه می ۲۰۱۷

پاورقی:

۱- «رآی اولی» به آرای کسانی اطلاق می شود که برای اولین بار بعد از رسیدن به سن بلوغ به پای صندوق های رآی می روند.

۲- «آرای خاکستری» آرایی هستند که توسط افرادی که تا آخرین لحظه نسبت به شرکت در انتخابات ، شک و تردید دارند، به صندوق ها ریخته می شود. «مشارکت حداکثری» را اینگونه از آرا شکل می دهند که نتیجه نهایی شعبده انتخاباتی رژیم را رقم می زنند.

۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

تحریم انتخابات و حضور مردم پای صندوق های رآی

«سیاست تحریم» شعبده های انتخاباتی رژیم آخوندها، سیاستی است که ایرانیان آزاده و بطور مشخص راسخترین مبارزان و مجاهدان که کمر همت به سرنگونی فاشیسم مذهبی حاکم بر ایران بسته اند و به آنها «مقاومت ایران» اطلاق می شود از سال ۱۳۶۰ اتخاذ کرده و به پیش برده اند. انتخاب «تحریم» نه یک سیاست برخاسته از میل و خواست این یا آن فرد و یا گروه بلکه برآمده از واقعیات عینی جامعه و مطالبات توده های مردم از یک سو و ماهیت ضد بشری و سرکوبگر رژیمی است که در آن رآی مردم فاقد هرگونه ارزش بنا به نظر بنیانگزار رژیمی که «جمهوری اسلامی» نام گرفته است، می باشد. خمینی علنا اعلام نمود که اگر همه مردم یک رآی بدهند و آن مخالف با رآی من باشد، باید به نظر من طلبه (بخوانید ولی فقیه) عمل شود. درباره بی ارزش بودن نظر و آرای مردم و وابسته نبودن مشروعیت رژیم به رآی مردم آنچنان که بعنوان یک قانون در نظامهای دمکراتیک پذیرفته شده است، در «نظام ولایت فقیه»، توسط سفله گانی که در این رژیم بر آنها نام «علامه» و «فقیه» همچون محمد یزدی و مصباح یزدی و ... نهاده شده، بارها داد سخن داده شده است. حتی اگر عامدا از نظر اینگونه اراذل و اوباش تنک مایه رژیم هم چشم پوشی کنیم. هرگونه «انتخاب» در رژیم گاو شتر پلنگ جمهوری اسلامی، فاقد هرگونه تاثیرگذاریی می باشد که بر آن نام «اصلاحات» نهاده اند. «اصلاحات» در نظر ولی فقیه رژیم آخوندی یعنی خامنه ای بنا به اعلام رسمی او بعد از ۲ خرداد سال ۷۶ ، چیزی نبوده و نیست جز انطباق همه امور با اسلام که او بعنوان ولی فقیه در رآس آن قرار دارد . دقیقا بر اساس همین تحلیل بوده که محمد خاتمی بعد از ۸ سال ریاست جمهوری اعلام نمود که در رژیم حاضر، «رئیس جمهوری» تنها نقش «تدارکارتچی» ولی فقیه را بعهده دارد. یعنی به زبان ساده ، اصلاحات در «نظام ولایی» یعنی کشک و پشم!. حال با این دو مؤلفه که هرگونه انتخابات در رژیم حاضر را به عوامفریبی محض و چشم دوختن به سرابی بی حاصل تبدیل ساخته است، عده ای و جریاناتی که بدنبال ادامه حیات خفیف و ذلیلانه در همین رژیم هستند، ادعا می کنند، «سیاست تحریم» بعلت عدم پیروی آن از سوی توده های مردم، سیاستی ناموفق بوده و لذا برای همراهی با توده ها هم که شده باید از این سیاست دست کشید و راهی برای خزیدن به زیر عبای ملا یافت!. اگر بطور دربست و بدون توجه به دلایلی که در نظام فاشیسم مذهبی به سبب آنهامردم به پای صندوق رآی کشانده می شوند، «حضور امت همیشه در صحنه» پای صندوق های رآی را بپذیریم ، بازهم «سیاست تحریم» نه یک سیاست شکست خورده بلکه اصولی، منطقی و در نهایت فراگیر خواهد بود. در واقع «ساست تحریم» تملیش لنتخلیلتی رژیم، نماد ایستادگی و حل ناشدگی بسیاری از ایرانیان در گنداب «ولایت فقیه» است. در هیچ مکتب و در هیچ برنامه و پلاتفرم سیاسی، ما با قانون و اصلی بنام «پیروی خودبخودی از توده مردم» در هیچ مرحله از تاریخ روبرو نبوده و نبستیم. دقیقا تمامی جریانات و گروهها و شخصیت های تآثیرگذار، بخاطر مخالفت با سنت های موجود و برشوریدن بر روابط منحط و دقیقا در مخالفت آشکار با حرکت خودبخودی توده ها که در جوامع آنها به یک عادت تبدیل شده بود، شکل گرفتند و با اصول و منطق و با پیروی بی خدشه از قانونمندی های سترگ و غیر قابل انکار تکاملی ، توده ها را به دنبال خود کشیده و آنها را سازماندهی کرده و بسمت هدف یعنی همان رها شدن از تمامی قید و بندهای برده و بنده ساز به پیش بردند. کدام جنبش سیاسی و اجتماعی را در طول تاریخ، چه جنبش هایی که منشا غیرارادی و بطور مشخص برگرفته از وحی منزل و مبتنی بر توحید، یا جنبش هایی که نشآت گرفته از اراده ملی و عزم خلق بودند، با پیروی از حرکت خودبخودی مردم و عادات و سنن غلط حاکم به پیروزی رسیدند؟. بلی دقیقا در روزگار بهم ریختگی مرزها و مسخ ارزشها، پافشاری بر مواضع اصولی منطبق بر منافع ملی، مرز تمیز و فصل جدایی سره از ناسره است. دقیقا در چنین شرایطی است که توده های مردم، آنهایی را که بر منافع خلق پای فشرده و از آرمان آنها فاصله نگرفته و به آن پشت نکرده اند، در سر فصل روئیدن شکوفه های آگاهی، از مدعیان دروغین بازخواهند شناخت. هنوز از یاد نبرده ایم که در همین تاریخ معاصر ایرن چه جریانها و گروههایی تحت نام «نهضت آزادی» بر فاشیسم برآمده از «اصل ولایت فقیه» صحه گذاشتند و در کنار مدعیان توده ای به قانون اساسی رژیم رآی مثبت دادند. امروز تاریخ بر صحت موضع جریانی که بنام اسلام با «اصل ولایت فقیه» مخالفت کرد و به قانون اساسی رژیم رآی نداد و بهای آنرا به تمام و کمال با خون و رنج و شکنج پرداخت از مدعیان دروغین تمیز داده است اما بحث که به اینجا رسید باید تاکید کنیم که در متون آموزشی آکادمیک (۱) «رهبری سیاسی» را با چه مشخصات و خصوصیات معینی می شناسند. ویژگی های رهبری سیاسی: در تحقیقات آکادمیک کارشناسان و محققان علوم سیاسی، از ۷ ویژه گی رهبران سیاسی تحت عنوان «مهارتهای رهبری» نام می برند که عبارتند از : ۱- برخورداری از «دیدگاه شفاف» ۲- الهام بخش بودن ۳- مشخص کردن هدف استراتژیک با شعار مشخص که نقش تابلو راهنما را دارد.۴- انتخاب تاکتیک های مشخص برای رسیدن به هدف ۵ - مشخص نمودن و زمان بندی اهداف مرحله ای با تفکیک هر مرحله با شعار معین و مشخص ۶- قدرت قانع سازی توده ها ۷- تسلط و احاطه بر فن سخنوری. ناگفته نماند که هر کدام از این خصوصیات ۷ گانه از زیر شاخه هایی برخوردارند که جای توضیح آن در بحث حاضر نیست. نگارنده بطور مشخص بر روی «الهام بخش » یودن «رهبری سیاسی» انگشت می گذارد. تنها فرد یا جریانی قادر به رهبری سازمان و حزب سیاسی هستند که «الهام بخش» توده ها در مسیر مبارزاتی برای رسیدن به هدف باشند. یعنی «رهبری سیاسی» باید از چنان توانی برخوردار باشد که توده های مردم را در جهت اهداف مشخص و اعلام شده خود و جریان سیاسی اش هدایت کند. نه اینکه برای رسیدن به اهداف کوتاه مدت، دنباله روی توده هایی باشند که هم راه و هم هدف برایشان نامعلوم و نامشخص و دستیابی زمانی به آنها هم گنگ و گم است. پس تنها گروهها و جریانات و احزابی از توان توده ای شدن برخوردارند که بتوانند با دارا بودن خصوصیات یادشده در بالا به حرکت توده ها جهت داده و در مسیر تحقق آرماهای ملی، مردمی، نقش پیشتازی خود را بخوبی ایفا کنند. اینها هستند که اختران شبکوب در شب تار میهن هستند و از توان ایجاد صاعقه در آسمان بی ابر سیاست برخوردارند. و اما از بحث اصلی خودمان فاصله نگیریم. «سیاست تحریم» اگر در روزگاری که بسیاری از افراد و گروهها و سازمانها و احزاب در برابر سرکوبگری و جنایات رژیم، واداده و تسلیم شرایط شده و به انزوا در غلطیده اند، از سوی توده ها، پیگیری و پیروی نمی شود بخشی به شرایط مشخص جامعه و ساخت و بافت دیکتاتوری و بخشی دیگر وابسته به ایجاد تغییر در معادله قوای بین انقلاب و ضد انقلاب و اپوزیسیون و مقاومت در برابر فاشیسم حاکم است. اما آنچه که باید تغییر یابد نه «سیاست تحریم» بلکه ایجاد تحول در اراده و عزم توده هاست. از قضا «سیاست تحریم» تابلوی ایستادگی و اراده ما برای شنا کردن در جهت مخالف شرایط خودبخودی حاضر است. این تابلو تا روز سرنگونی این رژیم باید بالا باشد. تا روزی که بتوانیم قل جامعه را قانع سازیم که سایه وحشت سرکوب و اختناق از سر آنها برداشته شدهو حال آنها هستند که باید اراده کنند، «می توان و باید». بحث «سیاست تحریم» را بطور مستقل تا روز نمایش انتخاباتی رژیم ادامه می دهیم. علیرضا یعقوبی ۴ اوریل ۲۰۱۷ پاورقی: ۱- برگرفته از جزوه آموزشی رشته «تابعیت جهانی» بخش «مهارتهای رهبری» ، دانشگاه بیرمنگهام - انگلیس.

۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۲, سه‌شنبه

زندگی‌نامه سهراب سپهری به قلم خودش

   متن، یک نقاشی از زندگی‌ست. این، نقاشیِ متن شده‌ی سهراب سپهری از زندگیِ خودش می‌باشد. شاید بسیاری این متن را خوانده‌اند، اما چیزهایی لابه‌لای آن است که شاید از دست در رفته باشد و باید خواندشان.
     سهراب در قلم سهراب، یک کار «زبان» ی در نثر و شعر است. به همین خاطر هم ویژگی‌ها دارد:
     زبانی که لابه‌لای شور کودکی و زندگی، شعور را هم پیدا کرده است.
     زبانی که یاد می‌دهد طور دیگری هم می‌شود فکر کرد تا جور دیگری بشود زندگی‌نامه نوشت.
     جمله‌ها، کوتاه‌اند و لاجرم معناها به هم نزدیک.
       نثری گاه روایی، گاه کلاسیک، گاه شاعرانه و گاه معیار. نثری که از «شور تماشا» آمده است.
     خرّاطی لحظات است با «کِلکِ خیال‌انگیز».
     زندگی‌نامه‌نویسی‌یی که مقال را با معقول درآمیخته است.
     خاطره‌ها را از خودساختگی، خالی کردن و آینه‌وار و بی‌تعارف، خود را نوشتن.
     گردآوردن رشته‌های عاطفی از رگ‌های زمان است.
     با این زندگی‌نامه، راز هشت پنجره‌ی کتاب شعر او گشوده می‌شود. شعری که از زندگی و طبیعت برمی‌خیزد، با متن، شعر می‌شود و دوباره با زندگی می‌آمیزد؛ اما دیگر آن زندگیِ پیشین نیست.
     ویژگی سهراب این بود که همیشه خودش را خوب، درست، به‌جا و سر موقع پیدا می‌کرد. و همان که بود را می‌دید و می‌نوشت. این، کلید مغز و قلبش بود که به همه داد تا همه به باغش بروند؛ از در و دیوار و درختش بروند بالا...

                                                                                           س.ع.نسیم
                                             ***   ***   ***
     من کاشی‌ام. اما در قم متولد شده‌ام. شناسنامه‌ام درست نیست. مادرم می‌داند که من روز چهاردهم مهر (6 اکتبر) به دنیا آمده‌ام. درست سر ساعت 12. مادرم صدای اذان را می‌شنیده است. در قم زیاد نمانده‌ایم. به گلپایگان و خوانسار رفته‌ایم. بعد به سرزمین پدری. من کودکیِ رنگینی داشته‌ام. دوران خردسالی من در محاصرة ترس و شیفتگی بود. میان جهش‌های پاک و قصه‌های ترسناک، نوسان داشت. با عموها و اجداد پدری در یک خانه زندگی می‌کردیم. و خانه، بزرگ بود و باغ بود. و همه‌جور درخت داشت... . برای یاد گرفتن، وسعت خوبی بود.
       زمین را بیل می‌زدیم. هرس می‌کردیم. در این خانه پدرها و عموها خشت می‌زدند. بنّایی می‌کردند. به ریخته‌گری و لحیم‌کاری می‌پرداختند. چرخ خیاطی و دوچرخه تعمیر می‌کردند. تار می‌ساختند. به کفاشی دست می‌زدند. در عکاسی ذوق خود می‌آزمودند. قاب منبت درست می‌کردند. نجّاری و خرّاطی پیش می‌گرفتند. کلاه می‌دوختند. با صدف، دکمه و گوشواره می‌ساختند.
     کوچک بودم که پدرم بیمار شد. و تا پایان زندگی بیمار ماند. پدرم تلگرافچی بود. در طراحی دست داشت. خوش‌خط بود. تار می‌نواخت. او مرا به نقاشی عادت داد. الفبای تلگراف (مورس) را به من آموخت. در چنان خانه‌یی خیلی چیزها می‌توان یاد گرفت.
     من قالی‌بافی را یاد گرفتم. چند قالیچه‌ی کوچک از روی نقشه‌های خودم بافتم‌. چه عشقی به بنّایی داشتم. دیوار را خوب می‌چیدم. طاق ضربی را درست می‌زدم. آرزو داشتم معمار شوم. حیف؛ دنبال معماری نرفتم.
     در خانه آرام نداشتم. از هر چه درخت بود، بالا می‌رفتم. از پشت‌بام می‌پریدم پایین. من شر بودم. مادر پیش‌بینی می‌کرد که من لاغز خواهم ماند. من هم ماندم. ما بچه‌های یک خانه، نقشه‌های شیطانی می‌کشیدیم.
     روز دهم مه 1940 موتورسیکلت عمویم را دزدیدم و مدتی سواری کردیم. دزدی میوه را خیلی زود یاد گرفتم. از دیوار باغ مردم بالا می‌رفتیم و انجیر و انار می‌دزدیدیم. چه کیفی داشت‌. شب‌ها در دشت صفی‌آباد به سینه می‌خزیدیم تا به جالیز خیار و خربزه نزدیک شویم‌. تاریکی و اضطراب را میان مشت‌های خوب می‌فشردیم. تمرین خوبی بود. هنوز دستم نزدیک میوه، دچار اضطرابی آشنا می‌شود.
     خانه‌ی ما همسایه‌ی صحرا بود. تمام رؤیاهایم به بیابان راه داشت. و پدر و عموهایم شکارچی بودند. همراه آنها به شکار می‌رفتم.
      بزرگ که شدم، عموی کوچک، تیراندازی را به من یاد داد. اولین پرنده‌یی که زدم، یک سبزه‌قبا بود. هرگز شکار، خشنودم نکرد. اما شکار بود که مرا پیش از سپیده‌دم، به صحرا می‌کشید. و هوای صبح را به میان ریه‌هایم می‌نشاند. در شکار بود که ارگانیسم طبیعت را بی‌پرده دیدم. به پوست درخت دست کشیدم. در آب روان دست و رو شستم. در باد، روان شدم. چه شوری برای تماشا داشتم.
     اگر یک روز طلوع و غروب آفتاب را نمی‌دیدم، گناهکار بودم. هوای تاریک و روشن مرا اهل مراقبه بارآورد. تماشای مجهول را به من آموخت.
     من سال‌ها نماز خوانده‌ام. بزرگترها می‌خواندند. من هم می‌خواندم. در دبستان، ما را برای نماز به مسجد می‌بردند. روزی درِ مسجد بسته بود. بقال سر گذر گفت: «نماز را روی پشت‌بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیک‌تر باشید».
     تابستان‌ها به کوهپایه می‌رفتیم. با اسب و قاطر و الاغ سفر می‌کردیم. در یک سفر، راه میان کاشان و قریه‌ی بَرزُک را با پالکی پیمودیم. در گوشه‌ی باغ ما یک طویله بود. چارپا نگه می‌داشتیم. پدر بزرگ من یک مادیان سپید داشت. تند و سرکش بود و مرا می‌ترساند.
     من از خیلی چیزها می‌ترسیدم: از مادیان سپید پدر بزرگ، از مدیر مدرسه، از نزدیک شدن وقت نماز، از قیافه‌ی عبوس شنبه. چقدر از شنبه‌ها بیزار بودم. خوشبختیِ من از صبح پنجشنبه آغاز می‌شد. عصر پنجشنبه، تکه‌یی از بهشت بود. شب که می‌شد، در دورترین خواب‌هایم، طعم صبح جمعه را می‌چشیدم.
     در دبستان از شاگردان خوب بودم. اما مدرسه را دوست نداشتم. خودم را به دل‌درد می‌زدم تا به مدرسه نروم. بادبادک را بیش از کتاب مدرسه دوست داشتم. صدای زنجره را به اندرز آقای معلم ترجیح می‌دادم. وقتی در کلاس اول دبستان بودم، یادم هست یک روز داشتم نقاشی می‌کشیدم. معلم، ترکه‌ی انار را برداشت و مرا زد. و گفت: «همه‌ی درس‌هایت خوب است. تنها عیب تو این است که نقاشی می‌کنی». این نخستین پاداشی بود که برای نقاشی گرفتم. با این همه، دیوارهای گچی و کاهگلی خانه را سیاه کرده بودم.
     ده‌ ساله بودم که اولین شعرم را نوشتم. هنوز یک بیت آن را به‌یاد دارم: «ز جمعه تا سه‌شنبه خفته نالان ـ نکردم هیچ یادی از دبستان». اما تا هجده سالگی شعری ننوشتم.
     این را بگویم که من تا هجده سالگی کودک بودم. من دیر بزرگ شدم. دبستان را که تمام کردم، تابستان را در کارخانه‌ی ریسندگی کاشان کار گرفتم. یکی دو ماه کارگر کارخانه شدم.
      نمی‌دانم تابستان چه سالی ملخ به روستای ما هجوم آورد. زیانها رساند. من مأمور مبارزه با ملخ در یکی از آبادی‌ها شدم. راستش را بخواهید حتی برای کشتن یک ملخ هم نقشه نکشیدم. وقتی میان مزارع راه می‌رفتم، سعی می‌کردم پا روی ملخ‌ها نگذارم. اگر محصول را می‌خوردند، پیدا بود که گرسنه‌اند. منطق من ساده و هموار بود: روزها در آبادی، زیر یک درخت دراز می‌کشیدم و پرواز ملخ‌ها را در هوا دنبال می‌کردم. اداره‌ی کشاورزی مزد مرا می‌پرداخت.
     در دبیرستان، نقاشی کار جدی‌تری شد. زنگ نقاشی، نقطه‌ی روشنی در تاریکی هفته بود. میان هم‌شاگردی‌های من، چند نفری بودند خوب نقاشی می‌کردند، شعر می‌گفتند و خط را خوش می‌نوشتند. در شهر من، شاعرانِ نقاش و نقاشانِ شاعر، بسیار بوده‌اند. با هم‌شاگردی‌ها به دشت‌ها می‌رفتیم. و ستایش هر انعکاس را تمرین می‌کردیم. سال‌های دبیرستان، پر از اتفاقات طلایی بود.
     من هنوز غریزی بودم. و نقاشی من کار غریزه بود. شهر من زنگ نداشت. قلم مو نداشت. در شهر من موزه نبود. گالری نبود. استاد نبود. منتقد نبود. کتاب نبود. باسمه نبود. فیلم نبود. اما خویشاوندی انسان و محیط بود. تجانس دست و دیوار کاهگلی بود. فضا بود. طراوت تجربه بود. می‌شد پای برهنه راه رفت. و زبری زمین را تجربه کرد. می‌شد انار دزدید و moral تازه‌یی را طرح ریخت. می‌شد با خشت دیوار خو گرفت.
     معماری شهر من، آدم را قبول داشت. دیوار کوچه، همراه آدم راه می‌رفت. و خانه، همراه آدم شکسته و فرتوت می‌شد. همدردیِ organic داشت. شهر من الفبا را از یاد برده بود؛ اما حرف می‌زد. جولانگاه قریحه بود. نه جای قدم زدن تکنیک.
     در چنین شهری ما به آگاهی نمی‌رسیدیم. اهل سنجش نمی‌شدیم. شکل نمی‌دادیم. در حساسیت خود شناور بودیم. دل می‌باختیم. شیفته می‌شدیم. و آنچه می‌اندوختیم، پیروزیِ تجربه بود.
     سه سال دبیرستان سر آمد. آمدم تهران. و رفتم دانشسرای مقدماتی. به شهر بزرگی آمده بودم. اما امکان رشد، چندان نبود. در دانشسرا، نان سیاه می‌خوردیم. ورزش می‌کردیم. و آهسته از حوادث سیاسی حرف می‌زدیم. با چقدر خامی. من سالم بودم.
   ورزش من خوب بود. در بازی فوتبال بیشتر wing forward بودم. از نقاشی، چیزی نیاموختم. کمی با رنگ و پرسپکتیو آشنا شدم. محیط شبانه ـ روزی ما جای جدال بود و درس‌های خشک و انضباط بی‌رونق. و ما جوان بودیم و خام و عاصی. چند نفری دور هم گرد آمده بودیم، با نقشه‌های شیطانی. چه آشوبیبه‌پامی‌کردیم! اگر از سهم ذغال‌سنگ ما می‌کاستند، شبانه قفل انبار را می‌شکستیم. و میزهای تحریر را از ذغال می‌انباشتیم. یا تخته‌ی قفسه‌ها را به آتش بخاری می‌سپردیم. شب‌های تعطیل که از شبانه ـ روزی در می‌آمدیم، اگر دیر برمی‌گشتیم و در بسته بود، از دیوار داخل می‌شدیم.
     دانشسرا تمام شد و من به کاشان برگشتم. دوران دگرگونی‌ها آغاز شد. خانه‌ی قدیمی از دست رفته بود. اجداد پدری در گذشته بودند. عموها در خانه‌های جدا می‌زیستند. خانواده‌ی من هم در خیابانی که به ایستگاه راه‌آهن می‌رفت، روزگار می‌گذراندند. سال 1945 بود. فراغت در کف بود. فرصت تأمل به‌دست آمده بود. زمینه برای تکانهای دل‌پذیر فراهم می‌شد.
     در خانه، آرامش دلخواه بود. چیزی به تنهاییِ من تحمیل نمی‌شد. می‌نشستم و رنگ می‌ساییدم. با رنگ‌های روغنی کار می‌کردم. حضور اشیاء بر اراده‌ی من چیره بود. تفاهم چشم و درخت، مرا گیج می‌کرد. در تماشا، تابِ شکل‌دادن نبود. تماشا خاص بود. تنهاییِ من عاشقانه بود. نقاشی، عبادت من بود. من شوریده بودم. و شوریدگی‌ام تکنیک نداشت.
     روی بام کاهگلی می‌نشستم. و آمیختگی غروب را با sensuality بام‌های گنبدی شهر تماشا می‌کردم. به‌سادگی مجذوب می‌شدم. و در این شیفتگی‌ها، خشونت خط نبود. برق فلز نبود. درام اندام‌های انسان نبود. نقاشی من، فساد میوه را از خود می‌راند. ثقل سنگ را می‌گرفت. شاخه‌ی نقاشی من، دستخوش آفت نبود. آدمِ نقاشی من، عطسه نمی‌کرد. راستی چه دیر به ارزش نقصان پی بردم. و اعتبار فساد را دریافتم.
      زندگیِ من آرام می‌گذشت. اتفاقی نمی‌افتاد. دگرگونی‌های من پنهانی بود. و داشت آفتابی می‌شد. با دوستان قدیم ـ یاران دبیرستانی ـ به شکار می‌رفتیم. آن‌قدر زود از خواب پا می‌شدیم که سپیده‌دم را در آبادی‌های دور تجربه می‌کردیم. ما فرزندان وسعت‌ها بودیم. سطوح بزرگ را می‌ستودیم. در نفسِ فصل، روان می‌شدیم.
     شنزارها فروتنی می‌آموختند. جایی که افق بود، نمی‌شد فروتن نبود. زیر آفتاب سوزان می‌رفتیم. و حرمت خاک از کفش‌های ما جدایی نداشت.
     اواخر دسامبر 1946 بود. من در اداره فرهنگ کار گرفتم. آشنایی من با جوان شاعری که در آن اداره کار می‌کرد، رنگ تازه‌یی به زندگی‌ام زد. شعرهای مشفق کاشانی را خوانده بودم. خودش را ندیده بودم. مشفق، الفبای شاعری را به من آموخت... هر شب می‌نوشتم.
     انجمن ادبی درست کردیم. و شاعران شهر را گرد آوردیم. غزل بود که می‌ساختیم. اما آنچه می‌گفتیم، شعر نبود. دو دفتر از این گفته‌ها را سوزاندم.
      من فن شاعری می‌آموختم. اما هوای شاعرانه‌یی که به من می‌خورد، نشئه‌یی عجیب داشت. مرا به حضور تجربه‌های گمشده می‌برد. خیالاتیم می‌کرد. با زندگی گیر و دار خوشی داشتم. و قدم‌های عاشقانه برمی‌داشتم. کمتر کتاب می‌خواندم. بیشتر نگاه می‌کردم. میان خطوط تنهایی، در جذبه فرو می‌رفتم.
     خانه‌ی ما به خلوت یک خیابان مشرف بود. از ایوان، صحرا پیدا بود و برج و باروهای قدیمی. شب‌ها کاروان شتر از کنار خانه‌ی ما می‌گذشت. در جاده‌یی که به اصفهان می‌رفت، دور می‌شد. و سحرگاه با بار هیمه به شهر بازمی‌گشت. صدای شتر، زیر دندان همة خواب‌هایم بود. طعم تجرد می‌داد. به پریشانی می‌کشاند. غمگین می‌کرد و روزگار مستیِ مقیاس بود. و من عاشق بودم.
     اسباب نقاشی را به ترک دوچرخه می‌بستم و روانه‌ی دشت می‌شدم. می‌نشستم و نبض آفتاب را روی کوه‌های دور، می‌گرفتم. به ستایش nuance عادت می‌کردم. تعادل را می‌آموختم.
     تابستان 1948 رسید. با خانواده به قمصر رفتم. و هوا خوش بود. کار من نقاشی بود. و کوه‌پیمایی. آن‌جا بود که با منوچهر شیبانی برخوردم. و این برخورد، مرا دگرگون کرد.
     شنبه دهم ژوئیه بود که برادرم در دفتر خاطرات خود نوشت: «چون به خانه رسیدیم، من و برادرم کارهای خود را کرده، به خانه‌ی یک نقاش که فقط به اسم، او را می‌شناختیم، روان شدیم. پس از پرسیدن بسیار، زنگ درِ خانه‌یی را به‌صدا درآوردیم. کلفتی در را باز کرد. اسم ما را پرسید. چیزی نگذشت که خود نقاش آمد و ما را به درون برد. تا غروبِ آفتاب در آن خانه به‌سر بردیم. صحبت ما فقط از نقاشی بود».
     آن روز شیبانی در ایوان خانه، چیزها گفت. از هنر حرف‌ها زد. «ون گوک» را نشان داد و من در گیجی دلپذیری بودم. هرچه می‌شنیدم، تازه بود. و هرچه می‌دیدم، غرابت داشت. شب که به خانه برگشتیم، من آدمی دیگر بودم. طعم یک استحاله را تا انتهای خواب، در دهان داشتم.
     فردای آن روز، نقاشیِ من چیزی دیگر شد. نقاشیِ من خوب نبود. خوب‌تر هم نشد. در مسیری دیگر افتاد. از آن پس، شیبانی را بیشتر روزها می‌دیدم. با هم به دشت می‌رفتیم. نقاشی می‌کردیم. حرف می‌زدیم. شیبانی شعرهایش را می‌خواند. از نیما می‌گفت. به زبان تازه‌ی شعر اشاره می‌کرد. و در این گشت و گذارها بود که conception هنریِ من دگرگون می‌شد. همان سال به دانشکده‌ی هنرهای زیبای تهران رفتم. دوران تحولات هنریِ محیط ما بود. انجمن خروس‌جنگی بیداد می‌کرد و نو با کهنه می‌جنگید. و میان این شور و ستیزها، کار من ذره‌ذره شکل می‌گرفت...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
Contemplation: تفکر و عبادت (مذهبی و عرفانی)، مکاشفه، تعمق و تفکر، درون‌نگری، ژرف اندیشی
moral: اخلاقی، معنوی، وجدانی
Organic: اندامی، نهادی، اساسی، درونی
wing forward: بال جلو، بخش جلو
sensuality: شهوت‌پرستی
nuance: فحوا، تفاوت ظریف، سایه رنگ، سایه چم، ریزه‌کاری
conception: جنین، آغاز هر فرایند، تکوین، بینش، پنداشت، ادراک