متن، یک نقاشی از زندگیست. این، نقاشیِ متن شدهی سهراب سپهری از زندگیِ خودش میباشد. شاید بسیاری این متن را خواندهاند، اما چیزهایی لابهلای آن است که شاید از دست در رفته باشد و باید خواندشان.
سهراب در قلم سهراب، یک کار «زبان» ی در نثر و شعر است. به همین خاطر هم ویژگیها دارد:
زبانی که لابهلای شور کودکی و زندگی، شعور را هم پیدا کرده است.
زبانی که یاد میدهد طور دیگری هم میشود فکر کرد تا جور دیگری بشود زندگینامه نوشت.
جملهها، کوتاهاند و لاجرم معناها به هم نزدیک.
سهراب در قلم سهراب، یک کار «زبان» ی در نثر و شعر است. به همین خاطر هم ویژگیها دارد:
زبانی که لابهلای شور کودکی و زندگی، شعور را هم پیدا کرده است.
زبانی که یاد میدهد طور دیگری هم میشود فکر کرد تا جور دیگری بشود زندگینامه نوشت.
جملهها، کوتاهاند و لاجرم معناها به هم نزدیک.

خرّاطی لحظات است با «کِلکِ خیالانگیز».
زندگینامهنویسییی که مقال را با معقول درآمیخته است.
خاطرهها را از خودساختگی، خالی کردن و آینهوار و بیتعارف، خود را نوشتن.
گردآوردن رشتههای عاطفی از رگهای زمان است.
با این زندگینامه، راز هشت پنجرهی کتاب شعر او گشوده میشود. شعری که از زندگی و طبیعت برمیخیزد، با متن، شعر میشود و دوباره با زندگی میآمیزد؛ اما دیگر آن زندگیِ پیشین نیست.
ویژگی سهراب این بود که همیشه خودش را خوب، درست، بهجا و سر موقع پیدا میکرد. و همان که بود را میدید و مینوشت. این، کلید مغز و قلبش بود که به همه داد تا همه به باغش بروند؛ از در و دیوار و درختش بروند بالا...
س.ع.نسیم
*** *** ***
من کاشیام. اما در قم متولد شدهام. شناسنامهام درست نیست. مادرم میداند که من روز چهاردهم مهر (6 اکتبر) به دنیا آمدهام. درست سر ساعت 12. مادرم صدای اذان را میشنیده است. در قم زیاد نماندهایم. به گلپایگان و خوانسار رفتهایم. بعد به سرزمین پدری. من کودکیِ رنگینی داشتهام. دوران خردسالی من در محاصرة ترس و شیفتگی بود. میان جهشهای پاک و قصههای ترسناک، نوسان داشت. با عموها و اجداد پدری در یک خانه زندگی میکردیم. و خانه، بزرگ بود و باغ بود. و همهجور درخت داشت... . برای یاد گرفتن، وسعت خوبی بود.

کوچک بودم که پدرم بیمار شد. و تا پایان زندگی بیمار ماند. پدرم تلگرافچی بود. در طراحی دست داشت. خوشخط بود. تار مینواخت. او مرا به نقاشی عادت داد. الفبای تلگراف (مورس) را به من آموخت. در چنان خانهیی خیلی چیزها میتوان یاد گرفت.
من قالیبافی را یاد گرفتم. چند قالیچهی کوچک از روی نقشههای خودم بافتم. چه عشقی به بنّایی داشتم. دیوار را خوب میچیدم. طاق ضربی را درست میزدم. آرزو داشتم معمار شوم. حیف؛ دنبال معماری نرفتم.
در خانه آرام نداشتم. از هر چه درخت بود، بالا میرفتم. از پشتبام میپریدم پایین. من شر بودم. مادر پیشبینی میکرد که من لاغز خواهم ماند. من هم ماندم. ما بچههای یک خانه، نقشههای شیطانی میکشیدیم.
روز دهم مه 1940 موتورسیکلت عمویم را دزدیدم و مدتی سواری کردیم. دزدی میوه را خیلی زود یاد گرفتم. از دیوار باغ مردم بالا میرفتیم و انجیر و انار میدزدیدیم. چه کیفی داشت. شبها در دشت صفیآباد به سینه میخزیدیم تا به جالیز خیار و خربزه نزدیک شویم. تاریکی و اضطراب را میان مشتهای خوب میفشردیم. تمرین خوبی بود. هنوز دستم نزدیک میوه، دچار اضطرابی آشنا میشود.
خانهی ما همسایهی صحرا بود. تمام رؤیاهایم به بیابان راه داشت. و پدر و عموهایم شکارچی بودند. همراه آنها به شکار میرفتم.

اگر یک روز طلوع و غروب آفتاب را نمیدیدم، گناهکار بودم. هوای تاریک و روشن مرا اهل مراقبه بارآورد. تماشای مجهول را به من آموخت.
من سالها نماز خواندهام. بزرگترها میخواندند. من هم میخواندم. در دبستان، ما را برای نماز به مسجد میبردند. روزی درِ مسجد بسته بود. بقال سر گذر گفت: «نماز را روی پشتبام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیکتر باشید».
تابستانها به کوهپایه میرفتیم. با اسب و قاطر و الاغ سفر میکردیم. در یک سفر، راه میان کاشان و قریهی بَرزُک را با پالکی پیمودیم. در گوشهی باغ ما یک طویله بود. چارپا نگه میداشتیم. پدر بزرگ من یک مادیان سپید داشت. تند و سرکش بود و مرا میترساند.
من از خیلی چیزها میترسیدم: از مادیان سپید پدر بزرگ، از مدیر مدرسه، از نزدیک شدن وقت نماز، از قیافهی عبوس شنبه. چقدر از شنبهها بیزار بودم. خوشبختیِ من از صبح پنجشنبه آغاز میشد. عصر پنجشنبه، تکهیی از بهشت بود. شب که میشد، در دورترین خوابهایم، طعم صبح جمعه را میچشیدم.
در دبستان از شاگردان خوب بودم. اما مدرسه را دوست نداشتم. خودم را به دلدرد میزدم تا به مدرسه نروم. بادبادک را بیش از کتاب مدرسه دوست داشتم. صدای زنجره را به اندرز آقای معلم ترجیح میدادم. وقتی در کلاس اول دبستان بودم، یادم هست یک روز داشتم نقاشی میکشیدم. معلم، ترکهی انار را برداشت و مرا زد. و گفت: «همهی درسهایت خوب است. تنها عیب تو این است که نقاشی میکنی». این نخستین پاداشی بود که برای نقاشی گرفتم. با این همه، دیوارهای گچی و کاهگلی خانه را سیاه کرده بودم.
ده ساله بودم که اولین شعرم را نوشتم. هنوز یک بیت آن را بهیاد دارم: «ز جمعه تا سهشنبه خفته نالان ـ نکردم هیچ یادی از دبستان». اما تا هجده سالگی شعری ننوشتم.
این را بگویم که من تا هجده سالگی کودک بودم. من دیر بزرگ شدم. دبستان را که تمام کردم، تابستان را در کارخانهی ریسندگی کاشان کار گرفتم. یکی دو ماه کارگر کارخانه شدم.
در دبستان از شاگردان خوب بودم. اما مدرسه را دوست نداشتم. خودم را به دلدرد میزدم تا به مدرسه نروم. بادبادک را بیش از کتاب مدرسه دوست داشتم. صدای زنجره را به اندرز آقای معلم ترجیح میدادم. وقتی در کلاس اول دبستان بودم، یادم هست یک روز داشتم نقاشی میکشیدم. معلم، ترکهی انار را برداشت و مرا زد. و گفت: «همهی درسهایت خوب است. تنها عیب تو این است که نقاشی میکنی». این نخستین پاداشی بود که برای نقاشی گرفتم. با این همه، دیوارهای گچی و کاهگلی خانه را سیاه کرده بودم.
ده ساله بودم که اولین شعرم را نوشتم. هنوز یک بیت آن را بهیاد دارم: «ز جمعه تا سهشنبه خفته نالان ـ نکردم هیچ یادی از دبستان». اما تا هجده سالگی شعری ننوشتم.
این را بگویم که من تا هجده سالگی کودک بودم. من دیر بزرگ شدم. دبستان را که تمام کردم، تابستان را در کارخانهی ریسندگی کاشان کار گرفتم. یکی دو ماه کارگر کارخانه شدم.

در دبیرستان، نقاشی کار جدیتری شد. زنگ نقاشی، نقطهی روشنی در تاریکی هفته بود. میان همشاگردیهای من، چند نفری بودند خوب نقاشی میکردند، شعر میگفتند و خط را خوش مینوشتند. در شهر من، شاعرانِ نقاش و نقاشانِ شاعر، بسیار بودهاند. با همشاگردیها به دشتها میرفتیم. و ستایش هر انعکاس را تمرین میکردیم. سالهای دبیرستان، پر از اتفاقات طلایی بود.
من هنوز غریزی بودم. و نقاشی من کار غریزه بود. شهر من زنگ نداشت. قلم مو نداشت. در شهر من موزه نبود. گالری نبود. استاد نبود. منتقد نبود. کتاب نبود. باسمه نبود. فیلم نبود. اما خویشاوندی انسان و محیط بود. تجانس دست و دیوار کاهگلی بود. فضا بود. طراوت تجربه بود. میشد پای برهنه راه رفت. و زبری زمین را تجربه کرد. میشد انار دزدید و moral تازهیی را طرح ریخت. میشد با خشت دیوار خو گرفت.
معماری شهر من، آدم را قبول داشت. دیوار کوچه، همراه آدم راه میرفت. و خانه، همراه آدم شکسته و فرتوت میشد. همدردیِ organic داشت. شهر من الفبا را از یاد برده بود؛ اما حرف میزد. جولانگاه قریحه بود. نه جای قدم زدن تکنیک.
در چنین شهری ما به آگاهی نمیرسیدیم. اهل سنجش نمیشدیم. شکل نمیدادیم. در حساسیت خود شناور بودیم. دل میباختیم. شیفته میشدیم. و آنچه میاندوختیم، پیروزیِ تجربه بود.
سه سال دبیرستان سر آمد. آمدم تهران. و رفتم دانشسرای مقدماتی. به شهر بزرگی آمده بودم. اما امکان رشد، چندان نبود. در دانشسرا، نان سیاه میخوردیم. ورزش میکردیم. و آهسته از حوادث سیاسی حرف میزدیم. با چقدر خامی. من سالم بودم.

دانشسرا تمام شد و من به کاشان برگشتم. دوران دگرگونیها آغاز شد. خانهی قدیمی از دست رفته بود. اجداد پدری در گذشته بودند. عموها در خانههای جدا میزیستند. خانوادهی من هم در خیابانی که به ایستگاه راهآهن میرفت، روزگار میگذراندند. سال 1945 بود. فراغت در کف بود. فرصت تأمل بهدست آمده بود. زمینه برای تکانهای دلپذیر فراهم میشد.
در خانه، آرامش دلخواه بود. چیزی به تنهاییِ من تحمیل نمیشد. مینشستم و رنگ میساییدم. با رنگهای روغنی کار میکردم. حضور اشیاء بر ارادهی من چیره بود. تفاهم چشم و درخت، مرا گیج میکرد. در تماشا، تابِ شکلدادن نبود. تماشا خاص بود. تنهاییِ من عاشقانه بود. نقاشی، عبادت من بود. من شوریده بودم. و شوریدگیام تکنیک نداشت.
روی بام کاهگلی مینشستم. و آمیختگی غروب را با sensuality بامهای گنبدی شهر تماشا میکردم. بهسادگی مجذوب میشدم. و در این شیفتگیها، خشونت خط نبود. برق فلز نبود. درام اندامهای انسان نبود. نقاشی من، فساد میوه را از خود میراند. ثقل سنگ را میگرفت. شاخهی نقاشی من، دستخوش آفت نبود. آدمِ نقاشی من، عطسه نمیکرد. راستی چه دیر به ارزش نقصان پی بردم. و اعتبار فساد را دریافتم.
شنزارها فروتنی میآموختند. جایی که افق بود، نمیشد فروتن نبود. زیر آفتاب سوزان میرفتیم. و حرمت خاک از کفشهای ما جدایی نداشت.
اواخر دسامبر 1946 بود. من در اداره فرهنگ کار گرفتم. آشنایی من با جوان شاعری که در آن اداره کار میکرد، رنگ تازهیی به زندگیام زد. شعرهای مشفق کاشانی را خوانده بودم. خودش را ندیده بودم. مشفق، الفبای شاعری را به من آموخت... هر شب مینوشتم.
انجمن ادبی درست کردیم. و شاعران شهر را گرد آوردیم. غزل بود که میساختیم. اما آنچه میگفتیم، شعر نبود. دو دفتر از این گفتهها را سوزاندم.

خانهی ما به خلوت یک خیابان مشرف بود. از ایوان، صحرا پیدا بود و برج و باروهای قدیمی. شبها کاروان شتر از کنار خانهی ما میگذشت. در جادهیی که به اصفهان میرفت، دور میشد. و سحرگاه با بار هیمه به شهر بازمیگشت. صدای شتر، زیر دندان همة خوابهایم بود. طعم تجرد میداد. به پریشانی میکشاند. غمگین میکرد و روزگار مستیِ مقیاس بود. و من عاشق بودم.
اسباب نقاشی را به ترک دوچرخه میبستم و روانهی دشت میشدم. مینشستم و نبض آفتاب را روی کوههای دور، میگرفتم. به ستایش nuance عادت میکردم. تعادل را میآموختم.
تابستان 1948 رسید. با خانواده به قمصر رفتم. و هوا خوش بود. کار من نقاشی بود. و کوهپیمایی. آنجا بود که با منوچهر شیبانی برخوردم. و این برخورد، مرا دگرگون کرد.
شنبه دهم ژوئیه بود که برادرم در دفتر خاطرات خود نوشت: «چون به خانه رسیدیم، من و برادرم کارهای خود را کرده، به خانهی یک نقاش که فقط به اسم، او را میشناختیم، روان شدیم. پس از پرسیدن بسیار، زنگ درِ خانهیی را بهصدا درآوردیم. کلفتی در را باز کرد. اسم ما را پرسید. چیزی نگذشت که خود نقاش آمد و ما را به درون برد. تا غروبِ آفتاب در آن خانه بهسر بردیم. صحبت ما فقط از نقاشی بود».
آن روز شیبانی در ایوان خانه، چیزها گفت. از هنر حرفها زد. «ون گوک» را نشان داد و من در گیجی دلپذیری بودم. هرچه میشنیدم، تازه بود. و هرچه میدیدم، غرابت داشت. شب که به خانه برگشتیم، من آدمی دیگر بودم. طعم یک استحاله را تا انتهای خواب، در دهان داشتم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
Contemplation: تفکر و عبادت (مذهبی و عرفانی)، مکاشفه، تعمق و تفکر، دروننگری، ژرف اندیشی
moral: اخلاقی، معنوی، وجدانی
Organic: اندامی، نهادی، اساسی، درونی
wing forward: بال جلو، بخش جلو
sensuality: شهوتپرستی
nuance: فحوا، تفاوت ظریف، سایه رنگ، سایه چم، ریزهکاری
conception: جنین، آغاز هر فرایند، تکوین، بینش، پنداشت، ادراک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر