نوشته زیر به قلم شاعر و نویسنده مقاومت ایران کاظم مصطفوی گذری است کوتاه و موشکافانه بر خاطرات ریحانه جباری، دختر قهرمانی که تک و تنها و به قیمت جان در مقابل خواست دستگاه وزارتی و قضاوتی رژیم آخوندی برای همکاری ایستاد
و به جرم دفاع از خود، بیگناه و معصوم به پای چوبه دار رفت.
اما خون او گواهی شد جاودانه بر شگردهای کثیف و قساوت رژیمی که همواره قربانی را به جای دژخیم به مسلخ می برد. این نوشته در چند قسمت در سایت کمیسیون زنان شورای ملی مقاومت منتشر می شود. قسمت دوم:
در طبقة پنجم دكتر سربندي با كليد خودش در آپارتماني را باز مي كند و ريحانه را به داخل مي برد. توصيفات ريحانه از اتاق شنيدني است: «پر از غبار و گرد و خاک. پر از آشفتگی. هیچ نشانه ای از زندگی در آن نبود. بوی غذا یا نور روشن خانه. محلی متروکه بود. . . یک میز کنار در بود با چند صندلی». محل، در يك كلمه محل عيش و نوش هاي مخفي آقاي دكتر و مهندس است.
به هرصورت دسيسه وارد مرحله نهايي خودش مي شود. ما از گفتگوها و كشمكش هاي بين ريحانه و سربندي خبري نداريم. براي اين نوشته ما هم، همين قدر كافي كه ريحانه گفته است سربندي با دو ليوان آب ميوه از آشپزخانه بازمي گردد و به ريحانه سفارش مي كند محتواي يكي از ليوانها را بنوشد. بعدها معلوم مي شود محتواي يك ليوان داروي بيهوشي بوده است. بعد مي رود همان بسته كوچك را كه براي عمه اش خريده بود مي آورد و به ريحانه نشان مي دهد. كاندم بوده است. از او مي پرسد: «میدونی این چیه؟ می دانستم». ريحانه در اينجا عمق دسيسه را به خوبي مي فهمد. هيولاي وحشي خواسته اش را مي گويد. ريحانه مي ترسد و به فكر فرار است. هيولا مي گويد: «راه فرار نداری. . . کجا میخوای بری؟ در قفله. . . فقط زمانی میتونی از اینجا بری که من بخوام» درگيري تن به تن آغاز مي شود. «یقه ام را کشید. با دستم زیر دستش زدم . توی هوا دستم را گرفت و در حرکت دستها ، حس کردم ناخنم چیزی را خراشید. تکه کوچکی از پوستش را زیر ناخنم حس می کردم . صورتش سرخ شده بود». اما در هر صورت ريحانه يك «زن» است. زني در چنگال درنده اي «مقام دار». اين است كه احساس مي كند: «هیچ بودم. ناتوان و ضعیف. از زمین بلندم کرد. و با یک نیم چرخ روی زمین گذاشت» ريحانه مقاومت مي كند و هيولاي مقام دار با شقاوت و وقاحت يك وزارتي تمام عيار كركري مي خواند: «گیر افتادی، نه؟ الان خدمتت می رسم» و بعد: «هیچکس اینجا نیست. صداتو هیچکس نمی شنوه» ريحانه گفته است: «حتی نمی توانستم ناله ای بکنم. بازویم درد می کرد و گردنم گرفته بود . . . تسلیم شدم. مثل یک بره. مثل یک پرنده»
آن چه كه ريحانه از چند ثانيه بعد حادثه ترسيم كرده است بيشتر يك صحنة حماسي است. تبديل يك فاجعه تراژيك به يك حماسه انساني. لحظة شوريدن به «تسليم» آن بره و پرنده كوچك، و تبديل شدن به انساني مقاوم. قوي و قدرتمند. دريغ است كه از زبان خود او دوباره نخوانيم: «در لحظه ای چشمم به چاقو خورد. تمام توانم را جمع کردم و جمله ای گفتم. ببین ، بزار من برم. قول میدم به هیچکس نگم چی شده. اصلا فراموش می کنم. رهایم کرد و یک قدم عقب رفت. بری ؟ کجا بری ؟ چشم در چشم ، خیره بودیم. و من ، ریحانه نوزده ساله، آخرین تصمیم زندگیم را گرفتم. لحظه ای به آن فکر کردم و دیدم قوی شدم. دیگر تسلیم نبودم.
مثل همان پرنده که اگر کمی دستهایت را شل کنی ، دوباره حرکت می کند و سعی در بال زدن. پریدم. چاقو در دستم بود. قدرت داشتم. هیچ حرکتی نکرد. با تمسخر گفت میخوای منو بزنی؟ بیا بزن. بیا. بزن دیگه. سه رخ پشتش را به من کرد و گفت بیا دیگه. بزن ببینم چه جوری میزنی. بیشتر تحقیرم کرد. گفت با این ، میخوای منو بزنی؟ بزن دیگه. چشمم را دزدیدم. داد زد منو نگاه کن. با این میخوای منو بزنی؟ دوباره هیچ شدم. به چاقو نگاه کردم. حتی آنقدر بزرگ نبود که بترساندش. چه کنم؟ می خندید. با همه توان دویدم. داخل آشپزخانه. کوچک بود. تراسی داشت با در کشویی. از همانجا داد زد ، هنوز وقت داریم. در را باز کردم. توی تراس بودم» بعد از يك فرار ناموفق ديگر ريحانه باز هم تلاش خود را مي كند: «داد زد بزن. پس چرا نمیزنی؟ دستم را فشار دادم. چاقورا توی دستم جابجا کردم. عصبانی شد. چیه. فقط ژست می گیری. هیچ غلطی نمیتونی بکنی. گفتم برو عقب. نرفت. داد زدم می زنم. دوباره سه رخ شد. بزن. گلویم باز شده بود تند تند نفس می کشیدم. ولی نفسم عمق نداشت. هوا کم بود. دستم را بالا بردم. یک نفس خیلی عمیق کشیدم. دستم را با همه تنم، روحم، رویاهایم، آرزوهایم، عشقم، آینده ام، پدرم، مادرم، خواهرانم، دوستانم، تمناهایم، با یک دنیا تنهایی، پایین آوردم» و با همين يك ضربه است كه تمام جبروت كاذب هيولا فرو مي ريزد: «برگشت. نگاهم کرد. ناباورانه گفت منو زدی؟ خون را دیدم که از لباسش بیرون ریخت. عقب کشید. داد زد تو چیکار کردی؟»
هيولا به خون افتاده است. ريحانه در صدد فرار برمي آيد. در بسته است. ريحانه نوشته است: «چاقو را با همه باقیمانده توانم به در کوبیدم. همزمان با پا به پایین در لگد زدم. صدای چرخش کلیدی از بیرون آمد و در باز شد. هوا آمد. نفسی کشیدم. مهندس بود. شیخی. همان که بعدها برایش کتک خوردم. چهره اش را، آخرین تصویری که از او به یادم مانده بود، مبهوت در قاب در، با چشمهای بیرون زده، در اداره آگاهی چهره نگاری کردم. همان دوقلوی دکتر. گفت اینجا چه خبره؟ جواب ندادم و فقط از در خارج شدم. دکمه آسانسور را زدم. صبر نکردم. حالا دونفر بودند و اگر دستشان به من می رسید، می مردم. از پله ها بالا رفتم. هفت یا هشت پله. صدای دکتر را شنیدم که در راه پله می پیچید. داد می زد. دزد دزد. و صدای رسیدن آسانسور. به سرعت پله ها را پایین آمدم و داخل آسانسور شدم. دکمه ای و در بسته شد. در آخرین لحظه بسته شدن در، شیخی را دیدم که پاکتی در دستش بود و از خانه خارج شد»
عجبا كه آقاي «مهندس» درست در اين لحظه تعيين كننده چگونه سر مي رسد؟ و پاكتي كه از خانه برداشته و برده حاوي چه مداركي بوده است؟ و هيولاي به خاك افتاده در آخرين تلاشهايش چرا فرياد «دزد، دزد» برمي كشد؟ مگر ريحانه چيزي از خانه او دزديده بود؟ آيا اين دزد كه سر بزنگاه خود را رسانده است همان شيخي نيست كه با خود پاكتي را برمي دارد و گم مي شود؟ همة اين ها از اين نقطه گم مي شوند. يعني ديگر ما اسمي از «مهندس شيخي» نمي شنويم. از پاكت به سرقت برده او چيزي نمي دانيم. و درست از همين نقطه پرونده ريحانه رنگ و بويي ديگر مي گيرد.
از شكل و شمايل يك فريبكاري دو مرد كه دختر جواني را فريب داده اند خارج مي شود و به يك رسوايي براي وزارت اطلاعات تبديل مي شود. سكوتي كه در مورد سوابق سربندي و مأموريتها و وظايفش در تمام مراحل بازجويي و دادگاه حاكم است كاملا نشان مي دهد كه همكاران وزارتي مقتول به شدت از رو شدن تماميت پرونده باك و واهمه دارند. چرا؟ زيرا كه پاي بسياري كسان ديگر به ميان خواهد آمد. در اين باره بيشتر درنگ خواهيم كرد. اين همان يكي از «هزار لايه توطئه و دسيسه» اي كه خود ريحانه اشاره كرده و مورد نظر ما است.
ريحانه به اورژانس خبر مي دهد. منتظر مي ماند تا ماشين اورژانس مي رسد و بعد به پيامك مادر پاسخ مي دهد: «حتما بعد از کار، سربندی و شیخی مرا می رسانند، و اگر نه با آژانس می آيم. پول داری؟ آره. و اکنون با چاقویی داخل کیفم راهی خانه بودم».
در خانه مجبور به سر هم كردن مشتي دروغ در توجيه دير به خانه آمدنش به مادر مي شود. چاقو و روسري خونين را هم در زير متكا قايم مي كند تا در فرصت مناسب بشويد.
مادر كه دخترش را به خوبي مي شناسد حس مي كند اتفاقي افتاده است. به سروقت او مي رود: «وقتی ناراحتی تو رو می بینم، انگار به قلبم خنجر میزنن. ازت میخوام هیچ وقت غمگین نباشی». و سؤال اصلي را مي كند: «سربندی و شیخی چی شد کارشون؟ رفتی؟ ناله کردم: آره رفتم. گفت باهاش طی کردی؟ گفتم نه. نمیخوام انجامش بدم. گفت آه چه خوب. هیچوقت حس خوبی نداشتم بهشون. گفت اونا رسوندنت؟»
كابوسهاي ريحانه شروع مي شود. اما به خاطر پرداختن به لاية مورد نظر خودمان به آنها نمي پردازيم. حتي از شرح جزئيات دستگيري ريحانه كه به دقت نوشته شده در مي گذريم.
دستگير كنندگان ريحانه، كه به زودي به شكنجه گرانش تبديل مي شوند، در ابتدا با تصور اين كه قتل يك قتل عادي است به ريحانه خوشبين هستند. حتي به او وعدة آزادي مي دهند. ريحانه نوشته است: «کمالی با هیجان می گفت آره کاندوم هم صورتجلسه کردیم. شاملو گفت همین یک مدرک تو را نجات می دهد. تو طبق شواهد و ماده شصت و چند دفاع مشروع کرده ای و هیچ نگرانی ندارد». حتي وقتي پدر و مادر ريحانه را در اداره آگاهي مي بينند كمالي به آنان مي گويد: «نگران نباشید. دخترتان یک . . . را کشته. شاملو تایید کرد». همچنين اولين سؤال مسئول بازداشتگاه كه «یک زن زشت با صورت پر مو» بوده است اين است: «دوست پسرتو کشتی؟ گفتم نه. غر زد که همه تون اولش همینو می گین، بعدا معلوم میشه»
اما چيزي نمي گذرد كه از شغل و پست و مقام سربندي مطلع مي شوند همان كمالي از ريحانه مي پرسد «میدونی این مرده کی بوده؟» ريحانه مي نويسد: «گفتم آره. جراح پلاستیک بوده. گفت خیلی پرتی. چه طور نمیدونستی این یارو کیه؟ گفتم مگه کی بوده؟ گفت مقام دار بوده. حرفش رو خورد» از اين جا برخورد بازجويان عوض مي شود. ريحانه خود متوجه مي شود در اولين ديدار به مادر هنگام روبوسي در گوشش مي گويد: «دارن سیاسی ش میکنن».
(ادامه دارد)
http://www.women.ncr-iran.org/fa/index.php/articles/1358-2016-01-25-08-37-47
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر