نوشته زیر به قلم نویسنده دردمند مقاومت ایران کاظم مصطفوی گذری است کوتاه و موشکافانه بر خاطرات ریحانه جباری، دختر قهرمانی که تک و تنها و به قیمت جان در مقابل خواست دستگاه وزارتی و قضاوتی رژیم آخوندی برای همکاری ایستاد و به جرم دفاع از خود، بیگناه و معصوم به پای چوبه دار رفت.
. اما خون او گواهی شد جاودانه بر شگردهای کثیف و قساوت رژیمی که همواره قربانی را به جای دژخیم به مسلخ می برد. این نوشته در چند قسمت در سایت کمیسیون زنان شورای ملی مقاومت ایران منتشر می شود. قسمت اول:
اعدام جنايتكارانه ريحانة جباري توسط دژخيمان رژيم آخوندي موجي از نفرت و انزجار بين المللي را برانگيخت. عفو بين الملل آن را «ننگ خونين حقوق بشر» خواند و پيش از آن خود ريحانه حكمش را رقم خورده در «هزار لايه دسيسه» ناميده بود.
اين هزار لايه را مي توان شكافت و ساعتها درباره اش حرف زد و مطلب نوشت. اين نوشته سر آن دارد تا بر يكي از لايه هاي فاجعه دست بگذارد. شايد كه پرتو نوري ابعادي از جنايت را روشن كند. ريحانه حرفهايي زده و منتشر كرده كه براي بازخواني جنايت مستندتر از تمام دروغگويي ها و جعل واقعيات از سوي به اصطلاح دستگاه قضايي رژيم است. او در زندان بر سر آن بوده كه تمام واقعيت را بگويد و بنويسد و البته ما نمي دانيم كه آن چه از وي منتشر شده است «تمام» واقعيت هست يا بخشي از آن كه توانسته به بيرون درز پيدا كند. اما به هرحال چاره اي نيست. بايد پذيرفت كه موثق ترين حرفها براي بازخواني جنايت حرفهاي خود ريحانه است.
خود او نوشته «با طناب داري كه جلو چشم» دارد، و «از آن باك» ندارد، حرفهايش را مي زند تا نه تنها اعتراف گيري هاي چهار بازجوي شكنجه گرش را از اعتبار بيندازد كه «شايد گوشي در اين جهان باشد كه فريادش» را بشنود.
به هرحال، در تيرماه ۱۳۸۶، ما با دختري روبه رو هستيم ۱۹ساله كه دانشجوي ترم سوم رشته نرم افزار کامپیوتر بوده و در يك شركت به صورت نيم وقت با حقوق ۱۵۰هزار تومان در ماه كار مي كرده است. در يكي از اين روزها او مشغول صحبت تلفني با يكي از مشتريان خود بوده است كه قبلا در يك نمايشگاه بين المللي غرفه اي را برايش طراحي كرده. بعد از اتمام مكالمه با «مردي ميان سال و دوستش» آشنا مي شود. وي خود را «جراح زيبايي» معرفي مي كند و ريحانه درباره او نوشته است: «صورتش مثل همه آدمهایی بود که در کوچه و خیابان می بینی. در تاکسی کنارشان می نشینی. در صف مغازه ها وپارک ها و رستورانها. شاید اگر در کوچه ای جوانکی همسن و سال خودت متلکی بگوید، به کسانی مانند اوپناه می بری تا حق پسرک را کف دستش بگذارد». اين مرد به ريحانه مي گويد حرفهاي او را «ناخواسته» شنيده است و فهميده كه در كار طراحي و دكوراسيون است. بعد اضافه مي كند: «من محلی دارم که که می خواهم آن را تبدیل به مطب کنم».
پس در نقطه ابتدايي اين ارتباط سه نفر وجوددارند. ريحانه، جراج زيبايي كه بعد معلوم مي شود اسمش دكتر مرتضي سربندي و دكتر عمومي بوده است و دوستش كه باز هم بعدا مشخص مي شود نامش «مهندس شيخي» است. تمام اتفاقات بعد حول ارتباط اين سه نفر با هم شكل مي گيرد.
ميزان خوشحالي ريحانه از يافتن مشترياني كه كنترات يك محل را به او مي دهند قابل درك و فهم است. بنابراين كارت شركت و شماره تلفن خودش را به آنها مي دهد و راهي خانه مي شود.
اما «ماشینی جلوی پایم ترمز کرد. دکتر و دوستش بودند. تشکر کردم ولی آنها گفتند در مسیر می توانیم در مورد کار با هم صحبت کنیم. سوار شدم».
چند هفته مي گذرد و از «آقاي دكتر و دوستش» خبري نمي شود. اما «دكتر» روزي زنگ مي زند و از ريحانه قراري مي خواهد. ريحانه درگير امتحانات دانشگاهي است و رد مي كند. چند هفته بعد دوباره سر و كله «دكتر» پيدا مي شود و به ريحانه مي گويد: « جلوی اداره پست پل صدر منتظر باشم» با وجود مخالفت ريحانه مادر همراه او مي شود و برسر قرار مي روند. ريحانه جلو اداره پست مي ايستد و مادر در آن دست خيابان. اما از «دكتر و مهندس» خبري نمي شود. حدس زياد بي پايه اي نيست كه «دكتر و مهندس» سر قرار رفته اند اما با شم وزارتي خودشان فهميده اند كه مادر «مزاحم» در آن دست خيابان دختر خود را زير نظر دارد. بنابراين از ديدار با ريحانه مي گذرند. چند روز بعد قراري در اقدسيه، گذاشته مي شود. ريحانه نوشته است: «مهندس شیخی هم کنارش بود. روی صندلی عقب نشستم. یک ماکروفر روی صندلی بود. گفت برای روز مادر خریده تا به همسرش هدیه دهد. تلفنش مدام زنگ می خورد. مهندس با لحن شوخی گفت عروسی یکی از اقوامش است و باید زود برود». قند توي دل ريحانه آب مي شود وقتي كه مي فهمد دکتر تجهیزات پزشکی وارد می کند». چرا كه: «می دانستم اگر کارشان را به من بدهند، سفارشات بی پایانی در راه خواهد بود».
اما آقايان هفت خط و افعي شدة كار هستند. مي دانند با امثال ريحانه چگونه برخورد كنند و چه بگويند تا او بيشتر «راه بيايد». بازار گرمي مي كنند كه «باكس ديگر هم در حال گفتگو هستند» و ريحانه با اصرار از آنها مي خواهد كه كل كار را بگيرد. براي ما که اكنون در پايان راه ريحانه هستيم قابل پيش بيني است كه اين نوع ارتباطات به كجا منتهي مي شود.
پيامكها پشت پيامكها و قرارها پشت قرارها. تا آنجا كه « به مامان زنگ زدم و گفتم عصر کمی دیرتر می آیم. قرار است با سربندی و شیخی ملاقات کنم». آقاي دكتر خبرة كار است! رفته رفته بازي ايشان و دوست مهندس شان به نقطه اوج خود مي رسد. قراري كه ريحانه بايد به خانه آنها برود. «ساعت ۶ بود و من دم در شرکت. بچه های شرکت از پنجره نگاه می کردند و من دیدم دکتر تنهاست. پس مهندس کجاست؟ این دو نفر در ذهنم همیشه با هم بودند. جلو نشستم. . . » چند كيلومتر بعد مهندس پيدايش مي شود. سوار مي شود. كمي پائين تر هر دو نفرشان پياده مي شوند. با هم در بيرون ماشين صحبت مي كنند. ريحانه حرفهايشان را نشنيده است. بعد شيخي مي رود و دكتر سوار ماشين مي شود. ما اكنون به خوبي مي دانيم كه دسيسه و توطئه مراحل آخر خود را طي مي كرده است. گفتگوي «دكتر و مهندس»آخرين قرار و مدارها براي اجراي توطئه بوده است. مهندس بايد برود و وقتي دكتر كار را به جايي رساند برگردد. ريحانه ساده بوده است و متوجه نيست. اما آقاي دكتر حتما تجربيات بيشتري در اين قبيل موارد داشته است. وسط راه دكتر به بهانه خريد لوازمي براي عمه اش به داروخانه مي رود. «يك بسته پوشك و كيسه اي نارنجي» مي خرد. اما به جاي رفتن به محل كاري كه قرار بوده به ديدنش بروند به يك مجتمع مسكوني در خيابان مير عماد، جلو ساختمان فرمانداري مي رود. از احترامي كه نگهبان به سربندي مي گذارد ريحانه حدس مي زند او يك فرد «مقام دار» است.
(ادامه دارد)
http://www.women.ncr-iran.org/fa/index.php/articles/1346-2016-01-19-16-12-59
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر