دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواندورویا هایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد .. و هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند.سکوت سرشار از سخنان نا گفته ست .. از حرکات نا کرده .. اعتراف به عشق های نهان .. و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است .. حقیقت تو و من.برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم که چراغها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند.گوشی که صداها و شناسه ها را در بی هوشیمان بشنود.برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد .و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است سخن بگوید.گاه آن که ما را به حقیقت می رساند خود از آن عاریست .. زیرا تنها حقیقت است که رهایی می بخشد.از بخت یاری ماست ..شاید که آن که می خواهیم یا به دست نمی آید یا از دست می گریزد.می خواهم آب شوم در گستره افق .. آنجا که دریا به آخر می رسد و آسمان آغاز می شود.می خواهم با هرآنچه که مرا در بر گرفته یکی شوم.حس می کنم و می دانم .. دست می سایم و می ترسم . باور می کنم و امیدوارم که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد.میخواهم آب شوم در گستره افق .. آنجا که دریا به آخر می رسد و آسمان آغاز می شود ..چند بار امید بستی و دام بر نهادی تا دست یاری دهنده ..کلامی مهرآمیز و نوازشی یا گوش شنوا به چنگ آری .. چند بار دامت را تهی یافتی؟ .. از پای منشین .. آماده شو که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستری.پس از سفر های بسیار و عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز .. بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم .. بادبان برچینم .. پارو وانهم .. سکان رها کنم .. به خلوت لنگرگاهت درایم و در کنارت پهلو گیرم و آغوشت را بازیابم .. استواری امن زمین را زیر پای خویش.پنجه درافکنده ایم با دستهایمان به جای رها شدن ... سنگین سنگین می کشیم بار دیگران را به جای همراه کردنشان ..عشق ما نیازمند رهاییست .. نه تصاحب ... در راه خویش ایثار باید نه انجام وظیفه
در این سکوت حقیقت ما نهفته است .. حقیقت تو و من.برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم که چراغها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند.گوشی که صداها و شناسه ها را در بی هوشیمان بشنود.برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد .و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است سخن بگوید.گاه آن که ما را به حقیقت می رساند خود از آن عاریست .. زیرا تنها حقیقت است که رهایی می بخشد.از بخت یاری ماست ..شاید که آن که می خواهیم یا به دست نمی آید یا از دست می گریزد.می خواهم آب شوم در گستره افق .. آنجا که دریا به آخر می رسد و آسمان آغاز می شود.می خواهم با هرآنچه که مرا در بر گرفته یکی شوم.حس می کنم و می دانم .. دست می سایم و می ترسم . باور می کنم و امیدوارم که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد.میخواهم آب شوم در گستره افق .. آنجا که دریا به آخر می رسد و آسمان آغاز می شود ..چند بار امید بستی و دام بر نهادی تا دست یاری دهنده ..کلامی مهرآمیز و نوازشی یا گوش شنوا به چنگ آری .. چند بار دامت را تهی یافتی؟ .. از پای منشین .. آماده شو که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستری.پس از سفر های بسیار و عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز .. بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم .. بادبان برچینم .. پارو وانهم .. سکان رها کنم .. به خلوت لنگرگاهت درایم و در کنارت پهلو گیرم و آغوشت را بازیابم .. استواری امن زمین را زیر پای خویش.پنجه درافکنده ایم با دستهایمان به جای رها شدن ... سنگین سنگین می کشیم بار دیگران را به جای همراه کردنشان ..عشق ما نیازمند رهاییست .. نه تصاحب ... در راه خویش ایثار باید نه انجام وظیفه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر