۱۴۰۰ دی ۲۱, سه‌شنبه

بکتاش آبتین؛ گذار از تفسیر به تغییر


 بکتاش آبتین

«بیهوده دنبال من می‌گردی؛

من

روی پاهای تو ایستاده‌ام» (بکتاش آبتین).

 

نگاه و تأمل در یک تصویر از بکتاش آبتین کافی‌ست تا ریشه‌های عمیق هماوردی روشنفکر متعهد را با دیکتاتوری ولایی دریافت: بکتاش با کتابی در دست و زنجیر استبداد بر پای. با این تصویر به چند قرن پیش می‌رویم و برمی‌گردیم.

بکتاش آبکتین

تا اواسط قرن نوزدهم میلادی، قرن‌ها بود که فلاسفه در کار تفسیر جهان و کنکاش در زوایای مفهوم هستی و تعریف انسان بودند. کارل مارکس از پس قرن‌ها تفسیر و تأویل فلاسفه، عبارتی کوتاه ولی عمیق و راهگشا را پیش پای فلسفهٔ علمی و فلاسفهٔ اجتماعی گذاشت و گفت: «تفسیر جهان کافی‌ست؛ اکنون باید جهان را تغییر داد».

اگر این عبارت مارکس را حدفاصل بین روشنفکر مفسر و روشنفکر متعهد در نظر بگیریم، بکتاش آبتین مسیری از تفسیر تا تغییر را پیمود.

 

بی‌آن‌که بخواهیم در زندگی اجتماعی، هنری و ادبی وی کنکاش کنیم که سیر او از مفسر بودن تا متعهد شدن را دریابیم، خود او در چند عبارت که نگاهی به تاریخ معاصر ایران داشته است، گذار از تفسیر به تغییر را شرح می‌دهد. بکتاش آبتین با پیوند دادن دیدگاهش با ضرورت اکنون جامعهٔ ایران، روی اصلی‌ترین «حلقهٔ مفقود معاصر» میهن‌مان انگشت تأکید گذاشته است. دقت کنید:

«وضعیت جامعهٔ معاصر ما اینه که ما امروز به‌اندازه کافی شاعر خوب داریم، فیلم‌ساز خوب داریم، هنرمند خوب داریم. چیزی که کم داریم اینه که یه سری آدم وایستن مبارزه کنن؛ یه سری آدم وایستن حق‌شونو بخوان؛ یه سری آدم وایستن و پایداری کنن، پایمردی کنن. فضیلت مبارزه و پایداری و پایمردی، حقلهٔ مفقودهٔ معاصر کشور منه. بدین ترتیب دوست دارم که همین امروز در جوانی، با اقتدار، جان شیرینم را فدا کنم»... .

 

بکتاش آبتین دلاوری را با پرتو پرفروغ روشنگری و رسالت و تعهد روشنفکری برای تغییر بزرگ سیاسی و اجتماعی درآمیخت. در مراسم تشییع و گرامی‌داشت بکتاش آبتین، حاضران شعار دادند: «از سلطانپور تا آبتین ـ مرگ بر ظالمین». گواهان و شاهدان جنایت خمینی و لاجوردی در اعدام و شهادت سعید سلطانپور، به‌یاد دارند که سعید قهرمان در آن ظلام ترک‌تازی ارتجاع پلید آخوندی به‌هنگامه‌های سال۱۳۶۰ چه تنها بود و در غربتی آمیخته به سانسور و سکوت خبری و فقدان اطلاع‌رسانی، در خاک آرمید. سعید سلطانپور و هزاران سعید مبارز و مجاهد در دههٔ ۶۰ رایت مبارزه و ایستادگی را در فراز و بلندای پایداری پرشکوه یک نسل برافراشتند تا در پایان دههٔ ۹۰ شاهد پیوند خون و خاطرهٔ سلطانپور با آبتین در ندا و فریاد مردمی خواهان سرنگونی استبداد نعلینی باشیم.

 

بکتاش آبتین دُردانه‌های رخشان و روشنگر راه ایران آزاد فردا را از صافی شعر عبور داده است. در این عبور است که او به‌عنوان یک هنرمند و روشنفکر متعهد، نخست از قفس بختک دیکتاتوری و سلطهٔ رعب آن بیرون جسته و سپس تمامیت قفس این ظلام مسلط را به سخره می‌گیرد و با کشف قدرت و توان خویش، خود را رها از زنجیرهای عبودیت و بردگیِ ظلام رعب حس می‌کند:

«حتی در قفس

آزادم.

چگونه می‌شود در من ایستاد؟

چگونه می‌شود

به من فرمان ایست داد؟» (بکتاش آبتین)

 

بکتاش در این متوقف نشدن، در این شکستن قفس و نافرمانی از «ایست» استبداد، تکیه‌گاهی به عظمت عشق یک «وطن» دارد. وطنی که روح شاعر در دهانهٔ باز زخم‌هایش، زخم‌آجین است و «سوختگی‌هایش بلاتکلیف» :

«وطنم بوی عرق می‌دهد

بوی کار در مزارع انگور.

جنگ

زمینهای مرا شخم زد

و در پاهای کودکانم

مینهای زیادی

از خواب پریده‌اند.

 

وطنم بوی بنزین می‌دهد

بوی سوختن در جاده‌های بلاتکلیف»... .

 

زلال نگاه، طراوت روح حساس و تعهد دردشناس بکتاش آبتین با روح مجروح و عواطف و نیازهای تاریخیِ سرکوب‌شدهٔ مردم ایران پیوندی مسؤلیت‌شناس داشت. یگانگی با این پیوند در مبارزه با سلطهٔ دیوسالار انسان‌ستیز آخوندی، هر پویندهٔ صمیمی و وفادار به آرمان آزادی را زبانی عاشقانه می‌دهد تا با آن، پیوند با محبوب آزادی ـ به‌عنوان نیاز تاریخیِ ایران و مردم ایران ـ را چنان وصف کند که «هیچ رد پایی» از «خود» نباشد:

«بیهوده دنبال من می‌گردی؛

از من

هیچ رد پایی نمی‌بینی.

من

روی پاهای تو ایستاده‌ام» (بکتاش آبتین).

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر