۱۳۹۲ دی ۲۶, پنجشنبه

مليجك اسدالله قصاب بيخودي نيست كه دهه شصت را دوست ندارد!



ابراهيم نبوي   ماموريت و مصرفش تمام شده و خاصيتي هم ندارد و ميخواد برگردد  به ايران  و ماموريتش را در زير سايه نظام  از  نزديك دنبال كند.  امّا چرا اينقدر از دهه شصت وحشت دارد؟!   يك زنداني مي گويد:   سال 60 در اوین همین نبوی یکی از نور چشمی های لاجوردی بود و بادم است که با ان لب اویخته اش و فقط با چوب به سر زدن مهارت خوبی داشت.
دهه شصت پاشنه آشيل همه جناحهاي رژيم است. بطور خاص در رابطه با قتل عام شصت و هفت چون همه شان در اين جنايت بزرگ شريك بوده اند  لام تا كام نمي گويند.

۱۳۹۲ دی ۱۹, پنجشنبه

17دی سالروز کشف حجاب دردوره رضاشاه است


17دی سالروز کشف حجاب دردوره رضاشاه است
مطلبی از آقای دکتر اسلامی ندوشن، شاعر و نویسنده خوشنام ایرانی
برایتان به ضمیمه می فرستم، كه خواندنی است
علي معصومي
روز 17دي 1314 رضاشاه  همراه با همسر و دخترانش، كه همه بي حجاب بودند، در جشن فرهنگي دانشسراي تهران حضور يافت و طي فرماني دستور «رفع حجاب» را صادر و استفاده از حجاب سنتي را رسماً ممنوع کرد.
دكتر محمدعلي اسلامي ندوشن، نويسنده و مترجم معروف در كتاب خاطراتش كه با عنوان «روزها» به چاپ رسيد، از اجراي اجباري اين دستور در «كبوده»، روستاي زادگاهش مي نويسد كه مي خوانيد:
«وزش باد تجدّد»
«سال 1314 يا 1315 بود كه موضوع كشف حجاب و تغيير لباس به كبوده هم كشيد. بخشدار تازه يي كه خود را خيلي جدي نشان مي داد، به ده آمد و اخطار كرد كه بايد مراسم كشف حجاب صورت گيرد. هيچ راهي براي گريز نبود و بهانه تراشي و طفره رفتنِ سرجنبانان ده مؤثر واقع نگشت. روز هفده دي براي انجام تشريفات تعيين شده بود كه مي خواستند در آن روز سراسر ايران را به جامه "تجدد" ببرند. زنهايي كه به علت موقع اجتماعي خانواده خود نمي توانستند شانه از زير اين بار خالي كنند، هريك به فكر تهيّه لباسي افتادند.
  يك جريان فوق العاده مهم و شاقّ بود. زنهايي كه تمام عمر به آنها تربيت پوشيدگي داده شده بود، و از شش هفت سالگي عادت كرده بودند كه روي و هيكل خود را از نامحرم پنهان دارند، اكنون مي بايست در جلو مردان غريبه ظاهر شوند. عادت و منع دروني، از منع شرعي مشكل بيشتري داشت. مردها نيز به نوبه خود چنين مي انديشيدند كه اگر چشم نامحرم ـ حتي دوستان و همقطاران آنها ـ بر ناموسشان بيفتند، چنان است كه گويي از راز بزرگ مگويي پرده برداشته شده است، كه پنهان ماندنش با حيثيت و هستي آنها بستگي دارد. چنين مي پنداشتند كه همين نگاه كردن تا حدي مرادف با هتك ناموس خواهد بود، يعني درآمد و دالاني براي ورود به حريمِ حرمت آنها. گذشته از اين، جواب "رعيت"ها را چه بدهند؟ تا آن روز يك تفاوت عمده كه باروي اجتماعي را در ميان "رعيت" و "ارباب" بر سر پا نگاه مي داشت، حجاب بود. زن رعيت مانعي نبود كه روي خود را بنمايد، همان مرتبه پايين اجتماعيش، فقرش، او را از رعايت آداب معاف مي داشت، ولي زن "ارباب" هرگز. بنابر اين حجاب يك وجه تمايز اجتماعي و اقتصادي نيز بود كه آبرو و شاٌن خانواده به آن بستگي داشت.
   چون همه كوششها براي شانه خالي كردن بي ثمر ماند، قرار شد كه روز هفده دي زنهاي اعيان با لباس جديد در مدرسه ده اجتماع كنند و  تشريفات انجام گيرد. آغازي باشد براي آن كه پس از آن براي هميشه "اسارت زن" به طاق نِسيان سپرده شود.
  زناني كه ناگزير بودند كساني بودند كه شوهرانشان سري ميان سرها داشتند و مي خواستند براي حفظ موقع خود با كارگزاران دولت حُسن رابطه داشته باشند. چه كسي جراٌت مي كرد جز اين بينديشد؟ ولي در هر حال پيرزنها، بيوه ها و گمنامها در مرحله اول كسي به آنها كاري نداشت، و به همين حساب هم بود كه مادر من از شركت در مراسم معاف ماند.
   روز جشن، ما بچه هايي كه در مدرسه بوديم، در كلاس خود مانديم. اتاق ديگري با نيمكت و ميز براي انجام تشريفات انتخاب گرديده بود. بخشدار و اعيان ده نخست وارد شدند و رفتند توي اتاقي كه به منزله "دفتر" مدرسه بود. بعد تمام مخدّرات (خانمها) آمدند، به تعداد حدود پانزده. ما از پشت پنجره توانستيم آنها را ببينيم. چادرهاي خود را توي دالان برداشته بودند، روسري محكمي بسته بودند، بعضي با كت و دامن و بعضي با پالتو شوهرشان، كفش يا گيوه بر پاي، مانند اَشباح، از جلو پنجره گذشتند، و وارد اتاق شدند. گويي چون چادر را كنار گذاشته بودند، ساير لباسها قادر نبودند كه در ميان بدن آنها و چشم نظاره كنندگان حايل گردند. همان احساس را داشتند كه حَوّا در بهشت داشت، زماني كه با خوردن گندم جامه از تنش فروريخت. ما با كنجكاوي از پشت پنجره به اين هيولاهاي عجيب نگاه مي كرديم.
   سرانجام قضيه، به اين صورت فيصله شد كه آقاي بخشدار كه نماينده دولت بود (و او خوشبختانه غريبه بود) برود توي اتاق خانمها، براي آنها نطقي بكند و مردهاي ديگر در همان اتاقي كه بودند بمانند، و مراسم به اين صورت انجام شده تلقي گردد.
   من نمي دانم كه بخشدار چه گفت و خانمها چگونه او را پذيرا  شدند، چگونه خود را روي نيمكتها نگاهداشتند، و در حين شنيدن سخنراني، نگاههاي خود را به كجا متوجه كرده بودند، و چگونه در ميان آنها يكي صيحه نزد يا غش نكرد، و آيا كساني از آنها انتظار نداشتند كه مانند روز مرگ معتصم (آخرين خليفه عباسي كه به دستور هولاكوخان مغول نمدپيچ شد و به قتل رسيد)، رعد و برق بشود و آسمان به هم برآيد؟
  موضوع، بي حادثه خاتمه يافت و كبوده نيز بدين گونه به شبكه سراسري "نهضت بانوان" پيوست. صورت مجلس كردند و همه امضا نمودند كه در "تحت توجهات اعليحضرت همايوني" "مراسم" با موفقيت برگزار شده است.
   ترديد ندارم كه اين اولين و آخرين روز بي حجابي نسوان (زنان) كبوده بود. بعد از آن اگر كسي در كوچه هاي خاك آلوده ده طاووس مست و كبك خرامان ديد، زن بي حجاب هم ديد.
  كارگردانهاي ده بارديگر توانسته بودند ضمن حفظ ظاهر و اطاعت كامل از مقرّرات  و نواميس مملكتي، كار را بر وفق مراد و دلخواه خاتمه دهند. بخشدار نيز، با ارسال گزارش بلندبالايي كه در عين حال خلاف واقع هم نبود، اجراي امر دولت را با مهر و شماره تسجيل كرد، و در همان زمان، خود را هم از "ابراز حق شناسي" خوانين، كه راه كنارآمدن با ماٌمورين را خود مي دانستند، بي نصيب نگذاشت.
   بعد از آن، از آنجا كه هيچ غريبه و ماٌمور حكومتي در ده نبود، (بخشدار كه مقيم مركز بخش بود و گاه به گاه به كبوده سر مي زد) زنها توانستند به همان روش گذشته خود ادامه دهند. فقط هرگاه اَمنيه (كه امروزه به آنها ژاندارم مي گويند) وارد ده مي شد، مي بايست مراقب باشند كه از خانه بيرون نيايند. با بودن امنيه، حتي زنهاي رعيتي هم از تعرّض مصون نمي ماندند، زيرا چارقد نيز جزء مصاديق حجاب شناخته مي شد. امّا خوشبختانه مشكل امنيه همان ساعتهاي اول بود، بعد كه آشنا مي شد و او را به خانه مي بردند و مهمان مي كردند، استعداد دست آموزشدنش كمتر از بخشدار نبود.
   صحنه يي را كه روزي خود ناظر بودم، براي نمونه بازگو مي كنم. زني كه از مزرعه مجاور به طور گذرا به كبوده آمده بود، از كوچه مي گذشت، و مانند همه زنهاي روستايي چادر و چارقد به سرداشت. حجاب زنهاي روستايي حجاب كامل نبود. هيچ وقت صورت خود را نمي پوشاندند. چادر آنها كه عبارت بود از يك پارچه كرباسي نيلي رنگ، جلو بدن را بازنگه مي داشت. موي جلو سر از زير چارقد بيرون مي زد، و حتي بعضي تُنبانهاي كرباسي گشاد مي پوشيدند. آن تنبان آن قدر كوتاه بود كه مانند دامنهاي امروز، قسمتي از ساق را برهنه در معرض ديد مي گذاشت.
   زني كه گفتم با چنين هياٌتي توي كوچه با امنيه يي كه از راه رسيده بود، رو به رو شد، و امنيه او را دنبال نمود و چارقد و چادر از سرش كشيد، نزديك به خانه كدخداي ده بودند و امنيه به خانه او مي رفت. زن شروع كرد به گريه كردن و سرش را با سفره يي كه در دست داشت، پوشاند. امنيه اصرار داشت كه او را جريمه كند، به مبلغي كه پرداختش فوق طاقت او بود.
   آن زن چون از كشاورزان ما بود و او را مي شناختم، خواستم كمكي به او بكنم. بنابراين، او را بردم به منزل كدخدا و از وي خواستم كه وساطت بكند و قضيه را خاتمه دهد. كدخدا با امنيه وارد مذاكره شد، و او پذيرفت كه اين دفعه از او درگذرد، منتها شرط آن بود كه زن چون خواست از خانه بيرون رود، با سر برهنه از جلو اتاق بگذرد. چاره يي نبود جز قبول.
   در آن لحظه جز من و كدخدا و امنيه كسي توي اتاق نبود و پنجره باز بود. زن، بي چادر و بي چارقد آمد و با سرعت گذشت. رويش را به جانب ديگر برگردانده بود. موهاي ژوليده اش روي شانه اش ريخته بود؛ موهايي كه بر اثر عرق و چرك با هم چسبندگي پيدا كرده بودند. از جايي كه دربرابر چشم ما قرار گرفت تا جايي كه از نظر گم شد، بيش از چند قدم نبود، ولي همين چند قدم گويي روي تيغه كارد راه مي رفت. اين كه مي گويند "مي خواست زمين دهان بازكند و او را فروبرد" در حق او صدق مي كرد. تفاوت در همين موي سر بود، و گرنه او به طور عادي حجاب چندان بيشتري به كار نمي برد. هريك از موهايش بر سرش سوزني شده بود. عادت و اعتقاد كه در درونش ريشه گرفته بود، او را بر اين نظر مي داشت كه با سر برهنه جلو نامحرم رفتن، كاري معادل زناست».